فیک پارت ۲
فیک جیمین (پارت ۲)
ویو جیمین[چند ساعت قبل]
گوشیم رو بر میدارم [alarm set for half an hour from now]
زیر لب میخندم......کدوم خواب؟ انگار من خوابیدم که قراره نیم ساعت دیگه بیدار شم..
پتو رو کنار میزنم و بلند میشم ، حوصله ی لباس عوض کردن ندارم ولی اگه پدربزرگم منو اینجوری سر میز صبحونه ببینه دوباره دعوا داریم . میرم سمت اتاق لباسام تا لباسمو عوض کنم.
پدر بزرگ: پس این پسره چرا هنوز نیومده! مگه نباید همه قبل من سر میز ب...
جیمین : سلام به همه...پدربز...
پدربزرگ آروم از سر جاش بلند شد ، روزنامه رو از آقای سوجون گرفت و اومد سمتم....-:این چیه؟ها؟هنر؟تو رفتی هنرستان؟این یعنی چی؟....
جیمین : ب..بل...بله..
پدربزرگ : تو غلط کردی! مردم چی میگن....نوه خانواده پارک بره نقاشی کنه اره؟ پس آبرومون چی؟ تو باید تو شرکت کار کنی.....
جیمین: ولی من میخوام طراح بشم....
پدربزرگ : اینکه تو چی میخوای اصلا مهم نيست! مهم نام خانواده گی منه ! از همون اول معلوم بود یک تیکه آشغالی...وسایلت رو جمع کن ! تا وقتی توی شرکت شروع به کار نکردی حق نداری بیای تو این عمارت برو برای خودت یک سگدونی پیدا کن توش زندگی کن (بزرگی ولیدحرف دهتم بفهم دیگه برادر من:/)
گریم میگیره....خیلی سریع از عمارت میرم بیرون....اگه برادرم بود پشتم میبود.... تو حال خودم بودم که صدای مادر و پدرم رو می شنوم
جیمین : پ..پد..
اصلا نمیزاره حرفی بزنم ، بهم سیلی میزنه (غلط میکنههههه) -: تو....تو پیش خودت چی فکر کردی(داد) ها؟ طراحی؟دیگه چی؟ تو فکر میکنی واسه چی اینهمه سال خرجت کردیم؟ که بشی یک بی همه چیز؟
مادر : مطمئن باش اگه سوهو هم بود خیلی متاسف میشد
با این حرف قلبم آتیش میگیره....سوهو آخرین آدمیه که میخوام ازم ناامید باشه...بدون لحظه ای صبر کردن از باغ میزنم بیرون......
ساعت ها تو خیابون قدم میزنم ، تقریبا ۲ ساعته از خونه زدن بیرون ، حرفای مادر ، پدر ، پدربزرگ همینطوری تو سرم میچرخه...واقعا من انقدر بی همه چیزم؟! شاید حق دارن! شاید واقعا دارم همرو ناامید میکنم شاید....
تو همین فکر ها بودم که دیدن روی یک پل ایستادم..
شاید.....شاید سرنوشتم اینه! شاید باید برم پیش سوهو....اگه بمیرم همه از دستم راحت میشن.....اصلا به عواقب کارم فکر نمیکنم! فقط به سمت کنار مل میرم...ارتفاعش زیاده چشمهام رو میبندم که صدایی میشنوم......
شرط : ۵ لایک
ویو جیمین[چند ساعت قبل]
گوشیم رو بر میدارم [alarm set for half an hour from now]
زیر لب میخندم......کدوم خواب؟ انگار من خوابیدم که قراره نیم ساعت دیگه بیدار شم..
پتو رو کنار میزنم و بلند میشم ، حوصله ی لباس عوض کردن ندارم ولی اگه پدربزرگم منو اینجوری سر میز صبحونه ببینه دوباره دعوا داریم . میرم سمت اتاق لباسام تا لباسمو عوض کنم.
پدر بزرگ: پس این پسره چرا هنوز نیومده! مگه نباید همه قبل من سر میز ب...
جیمین : سلام به همه...پدربز...
پدربزرگ آروم از سر جاش بلند شد ، روزنامه رو از آقای سوجون گرفت و اومد سمتم....-:این چیه؟ها؟هنر؟تو رفتی هنرستان؟این یعنی چی؟....
جیمین : ب..بل...بله..
پدربزرگ : تو غلط کردی! مردم چی میگن....نوه خانواده پارک بره نقاشی کنه اره؟ پس آبرومون چی؟ تو باید تو شرکت کار کنی.....
جیمین: ولی من میخوام طراح بشم....
پدربزرگ : اینکه تو چی میخوای اصلا مهم نيست! مهم نام خانواده گی منه ! از همون اول معلوم بود یک تیکه آشغالی...وسایلت رو جمع کن ! تا وقتی توی شرکت شروع به کار نکردی حق نداری بیای تو این عمارت برو برای خودت یک سگدونی پیدا کن توش زندگی کن (بزرگی ولیدحرف دهتم بفهم دیگه برادر من:/)
گریم میگیره....خیلی سریع از عمارت میرم بیرون....اگه برادرم بود پشتم میبود.... تو حال خودم بودم که صدای مادر و پدرم رو می شنوم
جیمین : پ..پد..
اصلا نمیزاره حرفی بزنم ، بهم سیلی میزنه (غلط میکنههههه) -: تو....تو پیش خودت چی فکر کردی(داد) ها؟ طراحی؟دیگه چی؟ تو فکر میکنی واسه چی اینهمه سال خرجت کردیم؟ که بشی یک بی همه چیز؟
مادر : مطمئن باش اگه سوهو هم بود خیلی متاسف میشد
با این حرف قلبم آتیش میگیره....سوهو آخرین آدمیه که میخوام ازم ناامید باشه...بدون لحظه ای صبر کردن از باغ میزنم بیرون......
ساعت ها تو خیابون قدم میزنم ، تقریبا ۲ ساعته از خونه زدن بیرون ، حرفای مادر ، پدر ، پدربزرگ همینطوری تو سرم میچرخه...واقعا من انقدر بی همه چیزم؟! شاید حق دارن! شاید واقعا دارم همرو ناامید میکنم شاید....
تو همین فکر ها بودم که دیدن روی یک پل ایستادم..
شاید.....شاید سرنوشتم اینه! شاید باید برم پیش سوهو....اگه بمیرم همه از دستم راحت میشن.....اصلا به عواقب کارم فکر نمیکنم! فقط به سمت کنار مل میرم...ارتفاعش زیاده چشمهام رو میبندم که صدایی میشنوم......
شرط : ۵ لایک
۵.۳k
۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.