«معشوق سابق» پارت چهل و هشت
~~~
صدای ضربان آهسته قلبش مانند لالایی در گوش هایش پیچید.
انگار در آن لحظه فقط خودش بود و هیونجین، ملاحظه ی هیچکدام از افراد حاضر را نمیکرد، نه مینهو، نه جیسونگ و نه حتی دکتر که در حال بازی کردن با دکمه های دستگاه قلب بود.
جیسونگ قدمی به مینهو نزدیک تر شد و با بازویش ضربه آرامی به دست مینهو زد.
_نگاشون کن...حتی وقتی یکیشون افتاده رو تخت بیمارستان، بازم به هم میان...نگا کن فلیکس وقتی گوشش رو گذاشت رو سینه ی هیونجین و صدای قلبشو شنید، چقد آروم گرفت...این عشق...واقعیه...
÷هوم...کاپل بامزه این...وای به حال وقتی که هیونجین بیدار شه، شرط میبندم تو اولین ثانیه که همو میبینن، با یه بوسه ی وحشیانه و طولانی این مدت رو جبران میکنن، اونموقع ما باید فقط تنهاشون بزاریم...
جیسونگ خنده ای ریز کرد و با صدای ملایمی گفت:
-...فکر میکنی با یه بوسه تلافی تموم این مدت و در میارن؟؟ وقتی هیونجین بیدار شه...دیگه هیچکس نمیتونه این دو تا رو از هم جدا کنه...
مینهو با صدایی که در خنده های ریزش محو شده بود در پاسخ گفت:
÷یااا...جیسونگ، بقیش به ما مربوط نیست!!
جیسونگ در پاسخ فقط خندید، در ادامه هردو با لبخند و ذوقی کودکانه به قاب رمانتیک رو به رو خیره شدند.
دکتر که تا آن لحظه در سکوت دستگاه ها را تنظیم میکرد، سکوت شکنی کرد و گفت:
&خب...آقای فلیکس؟
فلیکس که تا آن لحظه در سکوت فقط به نوای یکنواخت ضربان قلب هیونجین که مانند قطعه ای از موتزارت، آرام و منظم، در گوش هایش میپیچید، گوش میداد، سرش را به آرامی بالا آورد و چشمان خیسش را به دکتر دوخت.
لحظاتی در سکوتی گوش خراش گذشت، که فلیکس با صدای گرفته اما ملایم لب زد:
+بله آقای دکتر؟...باهام کاری داشتین؟
دکتر با لبخندی گرم، ادامه داد:
&خب جناب لی...من دیگه مزاحم این لحظه عاشقانه نمیشم، و شما تا میتونید، باهاش حرف بزنین...یادتون نره که هیونجین همه چیز رو حس میکنه، میشنوه و لمس میکنه، فقط چشماش بسته اس، که امیدوارم به زودی بصیرتش هم به روی همه چیز باز بشه و بتونه این کمک هاتون رو جبران کنه...راستی میتونین منو «پارک سوهو» صدا کنین، فعلا.
+خیلی ممنونم ازتون آقای پارک...از اینکه به هیونجین کمک میکنین خیلی ممنونم.
&راستش...من از شما ممنونم، زمانی که حتی شوک الکتریکی روی آقای هوانگ تاثیری نداشت، شما تونستین با حرف های هرچند کوتاه و ساده نجاتش بدین، متشکرم.
فلیکس بعد از شنیدن این حرف سری به نشانه ی احترام تکان داد، دکتر هم بلافاصله با قدم های محکم و کوتاه اتاق را ترک کرد.
جیسونگ، دست مینهو را گرفت و به سمت دو صندلی کنار اتاق کشاند، مینهو بدون حرف اضافی به دنبال جیسونگ به راه افتاد و روی یکی از صندلی ها نشست.
فلیکس هم با قدم های سست، روی تخت فلزی مهمان، که کنار تخت هیونجین قرار داشت نشست، به چهره ی هیونجین نگاهی انداخت، صورتش حالا کمی از سردی در آمده بود.
به آرامی دستش را بلند کرد و جلو برد، دکمه های پیرهن هیونجین، از بعد از شوک عصبی بسته نشده بود.
با ملایمت از بالاترین دکمه، شروع کرد به بستن پیراهن.
+خودتو جمع کن هیونجین، نمیبینی اینجا مینهو و جیسونگ نشستن؟...
با خنده ای ملایم حرفش را تمام کرد.
جوری رفتار میکرد که انگار واقعا هیونجین قرار است در جوابش سخنی بگوید.
اما در کمال ناباوری هیونجین واقعا پاسخ داد...نه با زبانش، بلکه با بدنش...در همین لحظه پلک هیونجین لرزش ریزی به خود نشاند، لرزشی امید بخش، لرزشی که مانند نسیمی ملایم، قلب فلیکس را لمس کرد.
~~~
قشنگام ببخشید دیر شدد، یکم این چند روز آمادگی ذهنی نداشتم برای نوشتن، بابت تاخیر عذر میخوامم🤍✨
و اینکه رفقا حمایتا یکم داره دلخورم میکنه، خیلی خوشحال میشم اگه اکانت قشنگتو بین فالوور هام ببینم، کامنت های انرژی بخشتون رو بخونم و لایک و حمایت هاتون رو ببینمم🥲🫂
صدای ضربان آهسته قلبش مانند لالایی در گوش هایش پیچید.
انگار در آن لحظه فقط خودش بود و هیونجین، ملاحظه ی هیچکدام از افراد حاضر را نمیکرد، نه مینهو، نه جیسونگ و نه حتی دکتر که در حال بازی کردن با دکمه های دستگاه قلب بود.
جیسونگ قدمی به مینهو نزدیک تر شد و با بازویش ضربه آرامی به دست مینهو زد.
_نگاشون کن...حتی وقتی یکیشون افتاده رو تخت بیمارستان، بازم به هم میان...نگا کن فلیکس وقتی گوشش رو گذاشت رو سینه ی هیونجین و صدای قلبشو شنید، چقد آروم گرفت...این عشق...واقعیه...
÷هوم...کاپل بامزه این...وای به حال وقتی که هیونجین بیدار شه، شرط میبندم تو اولین ثانیه که همو میبینن، با یه بوسه ی وحشیانه و طولانی این مدت رو جبران میکنن، اونموقع ما باید فقط تنهاشون بزاریم...
جیسونگ خنده ای ریز کرد و با صدای ملایمی گفت:
-...فکر میکنی با یه بوسه تلافی تموم این مدت و در میارن؟؟ وقتی هیونجین بیدار شه...دیگه هیچکس نمیتونه این دو تا رو از هم جدا کنه...
مینهو با صدایی که در خنده های ریزش محو شده بود در پاسخ گفت:
÷یااا...جیسونگ، بقیش به ما مربوط نیست!!
جیسونگ در پاسخ فقط خندید، در ادامه هردو با لبخند و ذوقی کودکانه به قاب رمانتیک رو به رو خیره شدند.
دکتر که تا آن لحظه در سکوت دستگاه ها را تنظیم میکرد، سکوت شکنی کرد و گفت:
&خب...آقای فلیکس؟
فلیکس که تا آن لحظه در سکوت فقط به نوای یکنواخت ضربان قلب هیونجین که مانند قطعه ای از موتزارت، آرام و منظم، در گوش هایش میپیچید، گوش میداد، سرش را به آرامی بالا آورد و چشمان خیسش را به دکتر دوخت.
لحظاتی در سکوتی گوش خراش گذشت، که فلیکس با صدای گرفته اما ملایم لب زد:
+بله آقای دکتر؟...باهام کاری داشتین؟
دکتر با لبخندی گرم، ادامه داد:
&خب جناب لی...من دیگه مزاحم این لحظه عاشقانه نمیشم، و شما تا میتونید، باهاش حرف بزنین...یادتون نره که هیونجین همه چیز رو حس میکنه، میشنوه و لمس میکنه، فقط چشماش بسته اس، که امیدوارم به زودی بصیرتش هم به روی همه چیز باز بشه و بتونه این کمک هاتون رو جبران کنه...راستی میتونین منو «پارک سوهو» صدا کنین، فعلا.
+خیلی ممنونم ازتون آقای پارک...از اینکه به هیونجین کمک میکنین خیلی ممنونم.
&راستش...من از شما ممنونم، زمانی که حتی شوک الکتریکی روی آقای هوانگ تاثیری نداشت، شما تونستین با حرف های هرچند کوتاه و ساده نجاتش بدین، متشکرم.
فلیکس بعد از شنیدن این حرف سری به نشانه ی احترام تکان داد، دکتر هم بلافاصله با قدم های محکم و کوتاه اتاق را ترک کرد.
جیسونگ، دست مینهو را گرفت و به سمت دو صندلی کنار اتاق کشاند، مینهو بدون حرف اضافی به دنبال جیسونگ به راه افتاد و روی یکی از صندلی ها نشست.
فلیکس هم با قدم های سست، روی تخت فلزی مهمان، که کنار تخت هیونجین قرار داشت نشست، به چهره ی هیونجین نگاهی انداخت، صورتش حالا کمی از سردی در آمده بود.
به آرامی دستش را بلند کرد و جلو برد، دکمه های پیرهن هیونجین، از بعد از شوک عصبی بسته نشده بود.
با ملایمت از بالاترین دکمه، شروع کرد به بستن پیراهن.
+خودتو جمع کن هیونجین، نمیبینی اینجا مینهو و جیسونگ نشستن؟...
با خنده ای ملایم حرفش را تمام کرد.
جوری رفتار میکرد که انگار واقعا هیونجین قرار است در جوابش سخنی بگوید.
اما در کمال ناباوری هیونجین واقعا پاسخ داد...نه با زبانش، بلکه با بدنش...در همین لحظه پلک هیونجین لرزش ریزی به خود نشاند، لرزشی امید بخش، لرزشی که مانند نسیمی ملایم، قلب فلیکس را لمس کرد.
~~~
قشنگام ببخشید دیر شدد، یکم این چند روز آمادگی ذهنی نداشتم برای نوشتن، بابت تاخیر عذر میخوامم🤍✨
و اینکه رفقا حمایتا یکم داره دلخورم میکنه، خیلی خوشحال میشم اگه اکانت قشنگتو بین فالوور هام ببینم، کامنت های انرژی بخشتون رو بخونم و لایک و حمایت هاتون رو ببینمم🥲🫂
- ۶.۴k
- ۱۴ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط