«معشوق سابق» پارت چهل و نهم
~~~
راهروی ورودی را سه بار قدم زنان، طی کرد.
انگار میخواست اینچ به اینچ آن راهروی درویشی را اندازه بگیرد.
دو خدمتکار، یکی سمت چپ و دیگری راست، دست به سینه منتظر فرمانی از طرف ارباب بی رحمشان بودند.
در دقایقی که میدانست ممکن است هر لحظه نفس پسرش قطع شود، بزرگترین دغدغه اش این بود که گلوریا کجاست و چرا نمیرسد...
+چرا نمیـاد؟! لعنتی...!
در همین لحظه، غلامی نه چندان پیر که به نسبت سایر خدمه، رابطه بهتری با پدر هیونجین داشت، از راه رسید و نفس نفس زنان گفت:
&آقا...خانم گلوریا مجددا تماس گرفتن...گفتن اگه ممکنه فردا بریم پیش جناب هیونجین، امشب میخوان مدیتیشن کنن...
+خب...اگه اون اینو میخواد...پس باشه...فردا هم وقت داریم برای دیدنش...
&...ببخشید اینو میپرسم...ولی...ولی جسارتا شما نگران جناب هوانگ نیستین؟؟ این درست نیست که یه دختری که یه ماه هم نیست باهاش آشنا شدین، از پسرتون براتون باارزش تر با_
+تو به چه حقی تو روابط خانوادگی من دخالت میکنی؟؟ تو فقط یه نوچه ای احمق!!
&...خب...باشه، من...میخوام استعفا بدم آقا، اگه این رفتاریه که بعد از ۷ سال کارگری و حمالی...قراره نشونم بدین، ترجیح میدم... ترجیح میدم یه ثانیه ام...اینجا نمونم.
پدر هیونجین برای لحظاتی متعجب، به نوکر زل زد، سپس پس از گذر چند ثانیه با تن صدای نسبتا بلند در پاسخ گفت:
+چــی؟...تو...با چه رویی اومدی میگی میخوام استعفا بــدم؟!...۷ سال زیر پر و بالم بودی حالا فکر میکنی اختیارت دست خودتــه؟...تو اخراجـی...قبل از اینکه بخوای استعفا بـدی...از جلو چشمام گمشـو مرتیکه!
خدمتکار که هر ثانیه از روز آمادگی همچین لحظه ای را داشت، با قدم هایی مصمم، در حالی که پیشبند طوسی رنگش که لباس فرم آن تالار نفرین شده بود را در می آورد، به سمت درب خروجی به راه افتاد.
پیشبند را بی دغدغه به گوشه ای از سالن پرت کرد و بدون توقف از درب خارج شد.
چشمان مرد تا دقایقی به درب قفل شده بود.
~~~
-وایی فلیکس! پشمام...باهاش حرف زدی و انگشتش تکون خورد؟...داره عین فیلم ترکی میشه...
جیسونگ با خنده ای ریز حرفش را تمام کرد.
مینهو در ادامه ی حرف جیسونگ گفت:
÷میخوای ما بریم بیرون؟...احساس میکنم خیلی چیزا داری که بهش بگی، ولی بودن ما اجازه نمیده...هوم؟
+خب...فرقی نمیکنه راستش...اون فقط یه شنونده اس...در هر صورت قرار نیست جوابمو بده...پس...بودنتون هیچ مشکلی نداره...
جیسونگ با لحن ملایم و کمی چاشنی طنز، جو محترمانه بین مینهو و فلیکس را خراب کرد و گفت:
-یااا...مینهـو! مگه ما غریبه ایم؟؟...اصن هر حرفی داره باید جلو ما بگه...مگه نه لیکسی؟
+اوم...حیف اصلا حوصله ندارم وگرنه میوفتادم به جونت...
مینهو که کنار جیسونگ آرام نشسته بود، با بازویش ضربه آرامی به دست جیسونگ زد، جیسونگ معنی این ضربه را خوب میدانست...در همین حال زیر لب غرید:
-آها منظورت اینه خفه شم ددی، گرفتم...
فلیکس توجهی به پچ پچ های پنهانی مینهو و جیسونگ نکرد و به آرامی دستان گرمش را روی پیشانی بلند هیونجین کشید، رایحه عطر خوشبوی هیونجین، مانند نسیمی ملایم، روی پوست لطیفش نشست.
+هیونجین...عاشق تو شدن اصلا بی خطر نبود.
مثل رقصیدن لبه ی صخره زیر بارون، مثل ساختن یه کلبه چوبی وسط آتیش، مثل عمل جراحی قلب باز وقتی قلبت با باتری کار میکنه...همینقدر خطرناک بود...خطرناک تر از هر سلاحی...ولی من به جونم خریدمش...و از این معامله راضیم...
~~~
فرشته ها به لطف شما خیلی بهترمم، ممنونم ازتون🙃🤍✨🫂
راهروی ورودی را سه بار قدم زنان، طی کرد.
انگار میخواست اینچ به اینچ آن راهروی درویشی را اندازه بگیرد.
دو خدمتکار، یکی سمت چپ و دیگری راست، دست به سینه منتظر فرمانی از طرف ارباب بی رحمشان بودند.
در دقایقی که میدانست ممکن است هر لحظه نفس پسرش قطع شود، بزرگترین دغدغه اش این بود که گلوریا کجاست و چرا نمیرسد...
+چرا نمیـاد؟! لعنتی...!
در همین لحظه، غلامی نه چندان پیر که به نسبت سایر خدمه، رابطه بهتری با پدر هیونجین داشت، از راه رسید و نفس نفس زنان گفت:
&آقا...خانم گلوریا مجددا تماس گرفتن...گفتن اگه ممکنه فردا بریم پیش جناب هیونجین، امشب میخوان مدیتیشن کنن...
+خب...اگه اون اینو میخواد...پس باشه...فردا هم وقت داریم برای دیدنش...
&...ببخشید اینو میپرسم...ولی...ولی جسارتا شما نگران جناب هوانگ نیستین؟؟ این درست نیست که یه دختری که یه ماه هم نیست باهاش آشنا شدین، از پسرتون براتون باارزش تر با_
+تو به چه حقی تو روابط خانوادگی من دخالت میکنی؟؟ تو فقط یه نوچه ای احمق!!
&...خب...باشه، من...میخوام استعفا بدم آقا، اگه این رفتاریه که بعد از ۷ سال کارگری و حمالی...قراره نشونم بدین، ترجیح میدم... ترجیح میدم یه ثانیه ام...اینجا نمونم.
پدر هیونجین برای لحظاتی متعجب، به نوکر زل زد، سپس پس از گذر چند ثانیه با تن صدای نسبتا بلند در پاسخ گفت:
+چــی؟...تو...با چه رویی اومدی میگی میخوام استعفا بــدم؟!...۷ سال زیر پر و بالم بودی حالا فکر میکنی اختیارت دست خودتــه؟...تو اخراجـی...قبل از اینکه بخوای استعفا بـدی...از جلو چشمام گمشـو مرتیکه!
خدمتکار که هر ثانیه از روز آمادگی همچین لحظه ای را داشت، با قدم هایی مصمم، در حالی که پیشبند طوسی رنگش که لباس فرم آن تالار نفرین شده بود را در می آورد، به سمت درب خروجی به راه افتاد.
پیشبند را بی دغدغه به گوشه ای از سالن پرت کرد و بدون توقف از درب خارج شد.
چشمان مرد تا دقایقی به درب قفل شده بود.
~~~
-وایی فلیکس! پشمام...باهاش حرف زدی و انگشتش تکون خورد؟...داره عین فیلم ترکی میشه...
جیسونگ با خنده ای ریز حرفش را تمام کرد.
مینهو در ادامه ی حرف جیسونگ گفت:
÷میخوای ما بریم بیرون؟...احساس میکنم خیلی چیزا داری که بهش بگی، ولی بودن ما اجازه نمیده...هوم؟
+خب...فرقی نمیکنه راستش...اون فقط یه شنونده اس...در هر صورت قرار نیست جوابمو بده...پس...بودنتون هیچ مشکلی نداره...
جیسونگ با لحن ملایم و کمی چاشنی طنز، جو محترمانه بین مینهو و فلیکس را خراب کرد و گفت:
-یااا...مینهـو! مگه ما غریبه ایم؟؟...اصن هر حرفی داره باید جلو ما بگه...مگه نه لیکسی؟
+اوم...حیف اصلا حوصله ندارم وگرنه میوفتادم به جونت...
مینهو که کنار جیسونگ آرام نشسته بود، با بازویش ضربه آرامی به دست جیسونگ زد، جیسونگ معنی این ضربه را خوب میدانست...در همین حال زیر لب غرید:
-آها منظورت اینه خفه شم ددی، گرفتم...
فلیکس توجهی به پچ پچ های پنهانی مینهو و جیسونگ نکرد و به آرامی دستان گرمش را روی پیشانی بلند هیونجین کشید، رایحه عطر خوشبوی هیونجین، مانند نسیمی ملایم، روی پوست لطیفش نشست.
+هیونجین...عاشق تو شدن اصلا بی خطر نبود.
مثل رقصیدن لبه ی صخره زیر بارون، مثل ساختن یه کلبه چوبی وسط آتیش، مثل عمل جراحی قلب باز وقتی قلبت با باتری کار میکنه...همینقدر خطرناک بود...خطرناک تر از هر سلاحی...ولی من به جونم خریدمش...و از این معامله راضیم...
~~~
فرشته ها به لطف شما خیلی بهترمم، ممنونم ازتون🙃🤍✨🫂
- ۶.۲k
- ۱۶ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط