𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑃𝐴𝑅𝑇: 92
____
-پارتی-
ات:اوناهاشون....
بادیگارد:باید چیکار بکنم؟
ات:وقتی بهت علامت دادم برقارو قطع کن
بادیگارد:چشم
-راوی-
دخترک با نگاه هایی همانند عقابی که برای به دست اورد شکارش ارتفاعشو کم میکنه....به قاتل های پدرش چشم دوخته بود....
وقتش بود...
به سمت پسری که مشروب هارو پخش میکرد رفت....
در مقابلش پولی در بین انگشتاش بالا اورد...
ات:قیمتت چنده پسر
پسر خنده ای سر داد....دختر دستش رو ب سمت جیبش بردو سه برابر شده پولو روب سینی دست پسر گذاشت.... چشمان پسر با دیدن پول برقی زد...
پسر:چه کمکی میتونم بهتون بکنم*لبخند*
دختر مادهای رو در لیوانای قرار گرفته در سینی ریخت.....
ات: اینکه از مهمونای اون میز*اشاره* خوب پذیرایی کنی*لبخند.ملیح*
دختر از دور نظارهگر تکون خوردن اون ماده در دستان اون دو مرد بود.....
بعد از تموم شدن ماده داخل لیوان....با گوشی علامتی به بادیگارد دادو به سمت میز...عمو و داییاش رفت!
عمو؟......دایی؟
بیشتر شبیه کرکسایی به دور طعمه بودن...کسایی که دخترکو از داشتن پدر محروم کردن.....
دقیقهای گذشت و همه جا در تاریکی مطلق فرو رفت.....
-ویو.جئون-
به همون مکانی رفتم که ماشینی که ات باهاش فرار کرده بود قرار داشت....از اعصبانیت زیاد مشت های محکمی به فرمون ماشین میزدم.....
ی پارتی بود.....
یعنی به خاطر همچین چیزی از عمارت در رفت
نگاهمو در اطراف چرخوندم.....به سمت گاراژی که ماشین پارک شده بود رفتم....از لای در به داخل نگاهی انداختم.....با دیدن اون صحنه....همونجا خشکم زد....
اون همون فرشته بود؟ ذهنم هیچ ایده ای از این لحظه نداشت.....
ات بالای سر جنازه مردی وایساده بود.....با بیصدا ولی سریع به سمتش رفتم.....
کوک:ات
با صدای من با وحشت بع سمتم چرخید....مردی بهم حمله ور شد
ات:نهه با هاش کاری نداشته باش
با حرف ات سرجاش ایستاد.....ات با قدم های بلند به سمت عقب سعی در فرار داشت.....قدم هاش مساوی با قدم های من به سمتش بود..
کوک: چرا از عمارت بیرون رفتی؟ چرا انقد صورتت عوض شده...اینجاداشتی چیکار میکردی؟
سرجاش ایستاد....
ات:کار ناتمومو تموم میکنم....
کوک:*پوزخند.عصبی*
𝑃𝐴𝑅𝑇: 92
____
-پارتی-
ات:اوناهاشون....
بادیگارد:باید چیکار بکنم؟
ات:وقتی بهت علامت دادم برقارو قطع کن
بادیگارد:چشم
-راوی-
دخترک با نگاه هایی همانند عقابی که برای به دست اورد شکارش ارتفاعشو کم میکنه....به قاتل های پدرش چشم دوخته بود....
وقتش بود...
به سمت پسری که مشروب هارو پخش میکرد رفت....
در مقابلش پولی در بین انگشتاش بالا اورد...
ات:قیمتت چنده پسر
پسر خنده ای سر داد....دختر دستش رو ب سمت جیبش بردو سه برابر شده پولو روب سینی دست پسر گذاشت.... چشمان پسر با دیدن پول برقی زد...
پسر:چه کمکی میتونم بهتون بکنم*لبخند*
دختر مادهای رو در لیوانای قرار گرفته در سینی ریخت.....
ات: اینکه از مهمونای اون میز*اشاره* خوب پذیرایی کنی*لبخند.ملیح*
دختر از دور نظارهگر تکون خوردن اون ماده در دستان اون دو مرد بود.....
بعد از تموم شدن ماده داخل لیوان....با گوشی علامتی به بادیگارد دادو به سمت میز...عمو و داییاش رفت!
عمو؟......دایی؟
بیشتر شبیه کرکسایی به دور طعمه بودن...کسایی که دخترکو از داشتن پدر محروم کردن.....
دقیقهای گذشت و همه جا در تاریکی مطلق فرو رفت.....
-ویو.جئون-
به همون مکانی رفتم که ماشینی که ات باهاش فرار کرده بود قرار داشت....از اعصبانیت زیاد مشت های محکمی به فرمون ماشین میزدم.....
ی پارتی بود.....
یعنی به خاطر همچین چیزی از عمارت در رفت
نگاهمو در اطراف چرخوندم.....به سمت گاراژی که ماشین پارک شده بود رفتم....از لای در به داخل نگاهی انداختم.....با دیدن اون صحنه....همونجا خشکم زد....
اون همون فرشته بود؟ ذهنم هیچ ایده ای از این لحظه نداشت.....
ات بالای سر جنازه مردی وایساده بود.....با بیصدا ولی سریع به سمتش رفتم.....
کوک:ات
با صدای من با وحشت بع سمتم چرخید....مردی بهم حمله ور شد
ات:نهه با هاش کاری نداشته باش
با حرف ات سرجاش ایستاد.....ات با قدم های بلند به سمت عقب سعی در فرار داشت.....قدم هاش مساوی با قدم های من به سمتش بود..
کوک: چرا از عمارت بیرون رفتی؟ چرا انقد صورتت عوض شده...اینجاداشتی چیکار میکردی؟
سرجاش ایستاد....
ات:کار ناتمومو تموم میکنم....
کوک:*پوزخند.عصبی*
۸.۱k
۰۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.