𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑃𝐴𝑅𝑇: 93
____
ویو ات
لحظه ای همه جا تاریک شد.....ناخودگاه متوجه حرارت بالای بدنم شدم.......صداهای اشنایی توی سرم اکو میشد....
.... :ات....ات
.... :صدامو میشنوی
چشامو باز کردم....ولی دیدم خیلی تار بود....سرفه ای کردم و سمت چپ چرخیدم....سعی در بلندشدن....داشتم...ذر حالت نشسته چشم هامو کمی فشار دادم....تا دیدم بهتر بشه سرمو بالا اوردم.....
کوک با چشما نگران و عصبی بهم زل زده بود.....
کوک:حالت خوبه؟
ات:گرممه*نفس.نفس*
کوک: چرا ب حرفم گوش ندادی و تا دیروقت بیدار بودی...گفته بودم دیر میام....چرا تو این هوای سرد این لباسارو پوشیدی که الان مریض شی*عصبی.اخم*
لحظهای مردمک چشمم تا درجه اخر گشاد شد....همش خواب بود؟
نه امکان نداره....
برای اولین بار از واقعی نبودن چیزی از اعماق وجود خوشحال شدم......
نفس عمیقی از خوشحالی کشیدم لبخندی روی ل.بم نشست...
خودمو رها کردم تا با تخت یکی شم....قبل از اینکه سرم ب بالشت برخورد کنه...
دست کوک زیر سرم نشست.....
کوک:چرا میخندی....تو چت شده
ات:اولین باره از واقعی نبودن خوابم احساس ارامش میکنم....
کوک:چرا داری هزیون میگی؟
دستمو روی دیشونیم گذاشتم.... چقد بدنم داغ بود.... انگار که داخل ی کوره از شعله های اتیش بودم.....
دماغم شروع ب سوزش کرد.... لحظه ای بعد با احساس عطسه سرمو داخل لباسم کردم.....
میتونستم نگاه عصبی و مطمئن شده از حالم و از طرف کوک حس کنم.....به محض بالا اوردن سرم عطسه ای دیگه داخل لباسم کردم.....
ات: میشه یکم بهم اب بدی*صدای گرفته*
_____________________________________
قیافه هاتون دیدنیه😂
چه حسی داره....سه پارت هیجانی بخونی بعد بفهمی خواب بوده🤔😉
اخه ما چیکار به مامانو بابای بدبخت اَت داریم؟؟
شادی روح رفتگان اَت صلوات😂💔
شُروط بیبایم=
کامنت=50
لایک=100
𝑃𝐴𝑅𝑇: 93
____
ویو ات
لحظه ای همه جا تاریک شد.....ناخودگاه متوجه حرارت بالای بدنم شدم.......صداهای اشنایی توی سرم اکو میشد....
.... :ات....ات
.... :صدامو میشنوی
چشامو باز کردم....ولی دیدم خیلی تار بود....سرفه ای کردم و سمت چپ چرخیدم....سعی در بلندشدن....داشتم...ذر حالت نشسته چشم هامو کمی فشار دادم....تا دیدم بهتر بشه سرمو بالا اوردم.....
کوک با چشما نگران و عصبی بهم زل زده بود.....
کوک:حالت خوبه؟
ات:گرممه*نفس.نفس*
کوک: چرا ب حرفم گوش ندادی و تا دیروقت بیدار بودی...گفته بودم دیر میام....چرا تو این هوای سرد این لباسارو پوشیدی که الان مریض شی*عصبی.اخم*
لحظهای مردمک چشمم تا درجه اخر گشاد شد....همش خواب بود؟
نه امکان نداره....
برای اولین بار از واقعی نبودن چیزی از اعماق وجود خوشحال شدم......
نفس عمیقی از خوشحالی کشیدم لبخندی روی ل.بم نشست...
خودمو رها کردم تا با تخت یکی شم....قبل از اینکه سرم ب بالشت برخورد کنه...
دست کوک زیر سرم نشست.....
کوک:چرا میخندی....تو چت شده
ات:اولین باره از واقعی نبودن خوابم احساس ارامش میکنم....
کوک:چرا داری هزیون میگی؟
دستمو روی دیشونیم گذاشتم.... چقد بدنم داغ بود.... انگار که داخل ی کوره از شعله های اتیش بودم.....
دماغم شروع ب سوزش کرد.... لحظه ای بعد با احساس عطسه سرمو داخل لباسم کردم.....
میتونستم نگاه عصبی و مطمئن شده از حالم و از طرف کوک حس کنم.....به محض بالا اوردن سرم عطسه ای دیگه داخل لباسم کردم.....
ات: میشه یکم بهم اب بدی*صدای گرفته*
_____________________________________
قیافه هاتون دیدنیه😂
چه حسی داره....سه پارت هیجانی بخونی بعد بفهمی خواب بوده🤔😉
اخه ما چیکار به مامانو بابای بدبخت اَت داریم؟؟
شادی روح رفتگان اَت صلوات😂💔
شُروط بیبایم=
کامنت=50
لایک=100
۱۵.۳k
۰۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.