فیک( سرنوشت ) پارت ۲۸
فیک( سرنوشت ) پارت ۲۸
آلیس ویو
با قدم های آهسته از پله های که برق میزد پایین میشدم...
لباس پارچهِ آبی که تنم بود ست خوبی بود با موهای بلند سیاهم...
کفش نسبتا پاشنه بلندی پام بود..
میکاپ سادهای انجام داده بودم..با اینکه صورتم نیاز نداشت..
آخرین پله رو رفتم..و پامو کف سالن بزرگی گذاشتم که کسی توش دیده نمیشد..
دوباره با قدم های آهسته راه افتادم..
تنها صدای که میشد شنید صدا پاشنه کفشم بود...
از نگاه کردن به اطرافم دست برداشتم...
چند قدم جلو ترم دوتا از خدمتکارا رو دیدم...
آلیس: هییی...
تا صدامو شنيدن برگشتن و نگام کردن..
سرعتمو بیشتر کردم تا بهشون رسيدم...
سریع سرشون و خم کردن...
آلیس: لازم نیس...سرتون و بگیرن بالا...
هیچ عکسالعملی نشون ندادن و حتی یه کلمه حرف از دهنشو بیرون نیومد..خب ولش کن..
آلیس: میگم...بقیه کجاست..
یکی از اونا با صدا لرزون جوابمو داد.
خدمتکار: همشون تو سالن غذا خوری ان
آلیس: میشه منو اونجا ببرین ...روز اولمه نمیدونم کجاست.
خدمتکار: البته بفرمایید از این طرف...
هردوتاشون جلوتر از من راه افتادن از این طرز رفتاشوت تو شوک بودم..چرا اینقد میترسن...
چند متر اونورتر جلو یه در بزرگ ایستادن و کمی از جلو در کنار رفتن و گفتن
خدمتکار:بفرمایید خانم..همه منتظرتونه
آلیس: خیلی ممنون
دوباره با قدم های آهسته راهمو ادامه دادم..
وارد سالن شدم...سالنِ که اصلا نمیشه گفت سالن غذا خوری....خیلی شیک بود و تمیز همه جاش برق میزد و از همه بیشتر خيلی بزرگ بود...
با ورودم بابا جونگ کوک و خودشو و تهیونگ با اون دختره رو دیدم سری خم کردم که بابا جونگ کوک گفت..
ب/کوک: منتظرم؟؟
سؤالی بهشون خیره شدم...چون نمیدونستم چیکار کنم...
نگاهی به جونگ کوک انداختم که عین خیالشم نبود...
به سمت هلنا نگاه کردم که داشت چیزی میگفت...
از اینکه چیزی نفهمیدم شونهِ بالا انداختم که از جاش بلند شد...
هلنا: بابا..من انجام میدم...
ب/کوک: چرا...مگه تو تازه عروسی؟؟؟
هلنا: ببخشید بابا..اما اون از رسم خاندان ما چیزی نمیدونه...
ب/کوک: خب اینش به من ربطی نداره...باید میدونست...
آلیس: ببخشید باید کاری خاصی انجام میدادم؟
هلنا: خب...یه هفته اول و باید تازه عروس غذاهارو حاظر کنه...و بعدش زمانیکه روی میز همشو میچینه...باید به همه غذا بکشه و منتظر بمونه تا غذاشون تموم شه...
آلیس: من .....واقعا معذرت میخام نمیدونستم...
ب/کوک: خب الانه که میدونی منتظر چه هستی غذا رو که خدمتکارا آماده کرد ...بقیه کارو خودت نمیتونی یا اون بابای عوضیت درست تربیتت نکرده...
دستامو از عصبانیت مشت کردم درسته با بابام میانه خوبی نداشتم اما نمیتونم ببینم جلو چشمام تحقيرش کنه...
آلیس: ببخشید..اما این تقصیر من بود...شما چرا به بابام توهین میکنید...
ب/کوک: چون نتونسته درست تربیتت کنه..الان واسه من زبون درازی میکنی؟...
غلط املایی بود معذرت ♥️
نظرتون؟؟
آلیس ویو
با قدم های آهسته از پله های که برق میزد پایین میشدم...
لباس پارچهِ آبی که تنم بود ست خوبی بود با موهای بلند سیاهم...
کفش نسبتا پاشنه بلندی پام بود..
میکاپ سادهای انجام داده بودم..با اینکه صورتم نیاز نداشت..
آخرین پله رو رفتم..و پامو کف سالن بزرگی گذاشتم که کسی توش دیده نمیشد..
دوباره با قدم های آهسته راه افتادم..
تنها صدای که میشد شنید صدا پاشنه کفشم بود...
از نگاه کردن به اطرافم دست برداشتم...
چند قدم جلو ترم دوتا از خدمتکارا رو دیدم...
آلیس: هییی...
تا صدامو شنيدن برگشتن و نگام کردن..
سرعتمو بیشتر کردم تا بهشون رسيدم...
سریع سرشون و خم کردن...
آلیس: لازم نیس...سرتون و بگیرن بالا...
هیچ عکسالعملی نشون ندادن و حتی یه کلمه حرف از دهنشو بیرون نیومد..خب ولش کن..
آلیس: میگم...بقیه کجاست..
یکی از اونا با صدا لرزون جوابمو داد.
خدمتکار: همشون تو سالن غذا خوری ان
آلیس: میشه منو اونجا ببرین ...روز اولمه نمیدونم کجاست.
خدمتکار: البته بفرمایید از این طرف...
هردوتاشون جلوتر از من راه افتادن از این طرز رفتاشوت تو شوک بودم..چرا اینقد میترسن...
چند متر اونورتر جلو یه در بزرگ ایستادن و کمی از جلو در کنار رفتن و گفتن
خدمتکار:بفرمایید خانم..همه منتظرتونه
آلیس: خیلی ممنون
دوباره با قدم های آهسته راهمو ادامه دادم..
وارد سالن شدم...سالنِ که اصلا نمیشه گفت سالن غذا خوری....خیلی شیک بود و تمیز همه جاش برق میزد و از همه بیشتر خيلی بزرگ بود...
با ورودم بابا جونگ کوک و خودشو و تهیونگ با اون دختره رو دیدم سری خم کردم که بابا جونگ کوک گفت..
ب/کوک: منتظرم؟؟
سؤالی بهشون خیره شدم...چون نمیدونستم چیکار کنم...
نگاهی به جونگ کوک انداختم که عین خیالشم نبود...
به سمت هلنا نگاه کردم که داشت چیزی میگفت...
از اینکه چیزی نفهمیدم شونهِ بالا انداختم که از جاش بلند شد...
هلنا: بابا..من انجام میدم...
ب/کوک: چرا...مگه تو تازه عروسی؟؟؟
هلنا: ببخشید بابا..اما اون از رسم خاندان ما چیزی نمیدونه...
ب/کوک: خب اینش به من ربطی نداره...باید میدونست...
آلیس: ببخشید باید کاری خاصی انجام میدادم؟
هلنا: خب...یه هفته اول و باید تازه عروس غذاهارو حاظر کنه...و بعدش زمانیکه روی میز همشو میچینه...باید به همه غذا بکشه و منتظر بمونه تا غذاشون تموم شه...
آلیس: من .....واقعا معذرت میخام نمیدونستم...
ب/کوک: خب الانه که میدونی منتظر چه هستی غذا رو که خدمتکارا آماده کرد ...بقیه کارو خودت نمیتونی یا اون بابای عوضیت درست تربیتت نکرده...
دستامو از عصبانیت مشت کردم درسته با بابام میانه خوبی نداشتم اما نمیتونم ببینم جلو چشمام تحقيرش کنه...
آلیس: ببخشید..اما این تقصیر من بود...شما چرا به بابام توهین میکنید...
ب/کوک: چون نتونسته درست تربیتت کنه..الان واسه من زبون درازی میکنی؟...
غلط املایی بود معذرت ♥️
نظرتون؟؟
۱۸.۴k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.