فیک( سرنوشت ) پارت ۳۰
فیک( سرنوشت ) پارت ۳۰
آلیس ویو
ولم کرد که روی دو پاهم فرود اومدم...
امروز غرورم شکست اشکی که نمیزاشتم کسی اون و ببينه رو امروز جونگ کوک دید...
آلیس: مگه نشنیدی بابات چی گفت؟؟اون به مامان و بابام توهین کرد( آروم و با بغض )
جونگ کوک: نکنه پیش از اینه حرف بابام درسته خاندان شما همشون عوضیه همشون ه.رزه ان
آلیس: مگه تو میدونی مگه تو دیدی...
جونگ کوک: آره میدونم
آلیس: بس کن...واقعا دیگه تحملش واسم سخته..لطفا
جونگ کوک پوزخندی زد و روی تخت دراز کشید و تو همون حالت گفت..
جونگ کوک: تو روز اول...نه نه...بیشتر از اینا در انتظار توعه مجبوری تحمل کنی...خوابیدی چراغ و خاموش کن..و البته نمیخام باهات یجا بخوابم و اینکه نمیتونی روی صندلی بخوابی...از کمد میتونی واست پتو برداری..روی زمین راحتتره...
ملافه رو کشید روش و دیگه حرفی نزد...
با درد که واسه پیچ خوردگی پام بود از جام بلند شدم..از دیوار گرفتم و به سمت کمد لباسا رفتم..درشو باز کردم و دنبال یه پتو واسم گشتم
بلاخره دوتا پتو با یه بالشت پیدا کردم..برداشتمشون و به سمت گوشهی اتاق رفتم...
یکی از پتو هارو روی زمین پهن کردم و بالشت رو روش گذاشتم...به سمت چراغ ها رفتم و همشون و خاموش کردم..اتاق با نور مهتاب روشن بود و میتونستم همه جارو ببینم...دراز کشیدم و پتو رو روم کشیدم...
هوا سرد بود و زمین بدتر از اون.
سعی میکردم بخوابم..اما یه حس بد نمیزاشت فک میکردم قراره یه اتفاق خیلی بد بیوفته...
درد پام واسه سردی زمین هرلحظه بیشتر از قبل میشد.
چشمامو بستم و آروم زمزمه کردم.
_بهتر است فریاد برآوریم و مرگ خود رو جلو بیندازیم،یا سکوت کنیم و جان دادن تدریجی خود را طولانی سازیم؟!._
با چیزی نرم که به صورتم خورد چشمامو باز کردم و از جام بلند شدم...که واسه ثانیهی سرم گیج رفت و جلو چشمام سیاه شد..
جونگ کوک: نمیخای پاشی..یا نه میخای مث ملکه های قصر تو اتاق بمونی و به خدمتکارا دستور بدی..
آلیس: نمیتونی مث آدم بیدارم کنی
جونگ کوک: مگه من الان چیکار کردم...بیخیال ...تو قصر کار داریم باید انجامش بدیم.
آلیس: اونوقت چرا...مگه من خدمتکار قصرم
جونگ کوک: نکنه الان فهمیدی..اون ثانیهی که بله رو گفتی تموم شد..خودتو با پاهای خودت...اومدی به سمت بدبختی های خودت.
از اتاق بیرون شد اما من به جا خالیش خیره بودم..واقعا چجوری یه آدم میتونه اینقد زود عوض بشه..اون از باباش اینم از خودش...اصلا مرگ بهتر از این زندگیه.
غلط املایی بود معذرت 💜🪐
بابت تاخیر معذرت میخوام امروز سرم خیلی خیلی شلوغ بود و الانم از خستگی دارم میمیرممممممم🌟
۱ پارت واسه امروز کافیه فردا تونستم ۲ پارت میزارم💗
آلیس ویو
ولم کرد که روی دو پاهم فرود اومدم...
امروز غرورم شکست اشکی که نمیزاشتم کسی اون و ببينه رو امروز جونگ کوک دید...
آلیس: مگه نشنیدی بابات چی گفت؟؟اون به مامان و بابام توهین کرد( آروم و با بغض )
جونگ کوک: نکنه پیش از اینه حرف بابام درسته خاندان شما همشون عوضیه همشون ه.رزه ان
آلیس: مگه تو میدونی مگه تو دیدی...
جونگ کوک: آره میدونم
آلیس: بس کن...واقعا دیگه تحملش واسم سخته..لطفا
جونگ کوک پوزخندی زد و روی تخت دراز کشید و تو همون حالت گفت..
جونگ کوک: تو روز اول...نه نه...بیشتر از اینا در انتظار توعه مجبوری تحمل کنی...خوابیدی چراغ و خاموش کن..و البته نمیخام باهات یجا بخوابم و اینکه نمیتونی روی صندلی بخوابی...از کمد میتونی واست پتو برداری..روی زمین راحتتره...
ملافه رو کشید روش و دیگه حرفی نزد...
با درد که واسه پیچ خوردگی پام بود از جام بلند شدم..از دیوار گرفتم و به سمت کمد لباسا رفتم..درشو باز کردم و دنبال یه پتو واسم گشتم
بلاخره دوتا پتو با یه بالشت پیدا کردم..برداشتمشون و به سمت گوشهی اتاق رفتم...
یکی از پتو هارو روی زمین پهن کردم و بالشت رو روش گذاشتم...به سمت چراغ ها رفتم و همشون و خاموش کردم..اتاق با نور مهتاب روشن بود و میتونستم همه جارو ببینم...دراز کشیدم و پتو رو روم کشیدم...
هوا سرد بود و زمین بدتر از اون.
سعی میکردم بخوابم..اما یه حس بد نمیزاشت فک میکردم قراره یه اتفاق خیلی بد بیوفته...
درد پام واسه سردی زمین هرلحظه بیشتر از قبل میشد.
چشمامو بستم و آروم زمزمه کردم.
_بهتر است فریاد برآوریم و مرگ خود رو جلو بیندازیم،یا سکوت کنیم و جان دادن تدریجی خود را طولانی سازیم؟!._
با چیزی نرم که به صورتم خورد چشمامو باز کردم و از جام بلند شدم...که واسه ثانیهی سرم گیج رفت و جلو چشمام سیاه شد..
جونگ کوک: نمیخای پاشی..یا نه میخای مث ملکه های قصر تو اتاق بمونی و به خدمتکارا دستور بدی..
آلیس: نمیتونی مث آدم بیدارم کنی
جونگ کوک: مگه من الان چیکار کردم...بیخیال ...تو قصر کار داریم باید انجامش بدیم.
آلیس: اونوقت چرا...مگه من خدمتکار قصرم
جونگ کوک: نکنه الان فهمیدی..اون ثانیهی که بله رو گفتی تموم شد..خودتو با پاهای خودت...اومدی به سمت بدبختی های خودت.
از اتاق بیرون شد اما من به جا خالیش خیره بودم..واقعا چجوری یه آدم میتونه اینقد زود عوض بشه..اون از باباش اینم از خودش...اصلا مرگ بهتر از این زندگیه.
غلط املایی بود معذرت 💜🪐
بابت تاخیر معذرت میخوام امروز سرم خیلی خیلی شلوغ بود و الانم از خستگی دارم میمیرممممممم🌟
۱ پارت واسه امروز کافیه فردا تونستم ۲ پارت میزارم💗
۱۷.۶k
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.