فیک(سرنوشت ) پارت ۲۹
فیک(سرنوشت ) پارت ۲۹
آلیس ویو
آلیس: من گفتم که معذرت میخام نمیدونستم..
تهیونگ: بابا ولش کن اون که چیزی نمیدونست..
ب/کوک: چیه...مگه نمیدونه که یه تازه عروس باید چیکار انجام بده...خب راست میگن تا جایی تقصیر خودش نیس چون اون مامان هر.زه اش تو بچهگی مُرد و کسی نبود درست تربیتش کنه.
با چشمای که فقط یه پلک زدن باعث میشه اشکام شبیه آبشاری ازش جاری بشه نگاش میکردم...
ب/کوک: چیه مگه دروغه...
آروم زمزمه کردم
آلیس: مامانم ه.رزه نبود...
ب/کوک: اوه پس من معذرت میخام خانم آلیس...
چشمامو بستم...سعی میکردم تا واکنش کمتری نسبت به تحقير شدنم نشون بدم...اما واقعا این دیگه زیادی رو کرده.
ب/کوک: کلا خاندان کیم همشون یه مشت ه.رزه و عوضی ان پس الکی ازشون دفاع نکن..
آلیس: کافیه...مگه تو چیزی میدونی...
ب/کوک: دهنتو ببند...
بدون حرفی قدم اول برداشتم که گفت
ب/کوک: نکنه فکر کردی آسونه...نخیر...جوری عذابت میدم که از به دنیا اومدنت پشیمون بشی
حرفشو با اطمینان کامل میگفت..صدا شکستن قلبمو شنيدم چرا فک کردم قراره خوشبخت بشم..مگه من اونقد شانس دارم...اصلا این دنیا واسه من برعکس میچرخه...
همیشه چیزی که آرزوشو دارم نه بلکه چیزی که ازش متنفرم مال من میشه
با یه دستم لباسمو گرفته بودم در حال که داشتم به سمت پله ها میرفتم اشکامو از رو صورتم پاک میکردم...
چون سرعتم زیاد بود..حین بالا رفتن از پله ها پام پیچ خورد بدون واکنشی نسبت به درد پام به راهم ادامه دادم..تا به در اتاق رسیدم سریع بازش کردم وارد اتاق شدم...
درو بستم و پشت در روی زمین نشستم سرمو روی زانوهام گذاشتم...
نمیتونستم مانع ریختن اشکام بشم و یا مانع هق هقم...
فکرشو نمیکردم...فکرشو نمیکردم که همچون آدمی باشه...اون که قبل ازدواج آدمی دیگهی بود..چرا عوض شدن...اصلا باورم نمیشه.
با صدا پا که از بیرون اتاق میومد سریع بلند شدم...اشکام و با انگشتم پاک کردم
سریع از چمدونم یه لباس راحت برداشتم و به سمت حموم رفتم...
در حموم و قفل کردم لباسم و عوض کردم یه آبی به دست و صورتم زدم...
چون پوستم سفید بود قرمزی چشمامو بیشتر تو دید بود...لباسمو از روی زمین برداشتم و قفل درو باز کردم...
دستگیره درو فشار دادم و بعدی باز شدنش از حموم بیرون شدم...
جونگ کوک کنار شومینه روی صندلی نشسته بود تا صدا درو شنيد از جاش بلند شد قیافهش عصبی بود و نشونه دهنده اینکه الان اگه بخاد میتونه یکیو بُکشه
جونگ کوک: اون چه طرز حرف زدن با بابام بود هااااا...
از دادش زبونم بند اومد و حتی حرفِ که میخاستم بگم و یادم رفت.
جونگ کوک: مگه بهت نگفتم خطای نمیخام...چرا جواب نمیدی هااااجواب بده...
با تکون خوردن دست که دو طرفم بود خودمو واسه کتک آماده میکردم چون از اینا هرکاری ممکنه..
جونگ کوک:جواب بده.
آلیس: م..من.....م..من
جونگ کوک: من من نکن من ازت جواب میخام.
غلط املایی بود معذرت 💜🌚
نظرتون؟؟؟
بنظرتون اژده هام بیدار شده یا نه..
آلیس ویو
آلیس: من گفتم که معذرت میخام نمیدونستم..
تهیونگ: بابا ولش کن اون که چیزی نمیدونست..
ب/کوک: چیه...مگه نمیدونه که یه تازه عروس باید چیکار انجام بده...خب راست میگن تا جایی تقصیر خودش نیس چون اون مامان هر.زه اش تو بچهگی مُرد و کسی نبود درست تربیتش کنه.
با چشمای که فقط یه پلک زدن باعث میشه اشکام شبیه آبشاری ازش جاری بشه نگاش میکردم...
ب/کوک: چیه مگه دروغه...
آروم زمزمه کردم
آلیس: مامانم ه.رزه نبود...
ب/کوک: اوه پس من معذرت میخام خانم آلیس...
چشمامو بستم...سعی میکردم تا واکنش کمتری نسبت به تحقير شدنم نشون بدم...اما واقعا این دیگه زیادی رو کرده.
ب/کوک: کلا خاندان کیم همشون یه مشت ه.رزه و عوضی ان پس الکی ازشون دفاع نکن..
آلیس: کافیه...مگه تو چیزی میدونی...
ب/کوک: دهنتو ببند...
بدون حرفی قدم اول برداشتم که گفت
ب/کوک: نکنه فکر کردی آسونه...نخیر...جوری عذابت میدم که از به دنیا اومدنت پشیمون بشی
حرفشو با اطمینان کامل میگفت..صدا شکستن قلبمو شنيدم چرا فک کردم قراره خوشبخت بشم..مگه من اونقد شانس دارم...اصلا این دنیا واسه من برعکس میچرخه...
همیشه چیزی که آرزوشو دارم نه بلکه چیزی که ازش متنفرم مال من میشه
با یه دستم لباسمو گرفته بودم در حال که داشتم به سمت پله ها میرفتم اشکامو از رو صورتم پاک میکردم...
چون سرعتم زیاد بود..حین بالا رفتن از پله ها پام پیچ خورد بدون واکنشی نسبت به درد پام به راهم ادامه دادم..تا به در اتاق رسیدم سریع بازش کردم وارد اتاق شدم...
درو بستم و پشت در روی زمین نشستم سرمو روی زانوهام گذاشتم...
نمیتونستم مانع ریختن اشکام بشم و یا مانع هق هقم...
فکرشو نمیکردم...فکرشو نمیکردم که همچون آدمی باشه...اون که قبل ازدواج آدمی دیگهی بود..چرا عوض شدن...اصلا باورم نمیشه.
با صدا پا که از بیرون اتاق میومد سریع بلند شدم...اشکام و با انگشتم پاک کردم
سریع از چمدونم یه لباس راحت برداشتم و به سمت حموم رفتم...
در حموم و قفل کردم لباسم و عوض کردم یه آبی به دست و صورتم زدم...
چون پوستم سفید بود قرمزی چشمامو بیشتر تو دید بود...لباسمو از روی زمین برداشتم و قفل درو باز کردم...
دستگیره درو فشار دادم و بعدی باز شدنش از حموم بیرون شدم...
جونگ کوک کنار شومینه روی صندلی نشسته بود تا صدا درو شنيد از جاش بلند شد قیافهش عصبی بود و نشونه دهنده اینکه الان اگه بخاد میتونه یکیو بُکشه
جونگ کوک: اون چه طرز حرف زدن با بابام بود هااااا...
از دادش زبونم بند اومد و حتی حرفِ که میخاستم بگم و یادم رفت.
جونگ کوک: مگه بهت نگفتم خطای نمیخام...چرا جواب نمیدی هااااجواب بده...
با تکون خوردن دست که دو طرفم بود خودمو واسه کتک آماده میکردم چون از اینا هرکاری ممکنه..
جونگ کوک:جواب بده.
آلیس: م..من.....م..من
جونگ کوک: من من نکن من ازت جواب میخام.
غلط املایی بود معذرت 💜🌚
نظرتون؟؟؟
بنظرتون اژده هام بیدار شده یا نه..
۱۹.۱k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.