ناپدری
#ناپدری
#pt1
اون روز بارونی درست شب تولد سه سالگیش موقع برگشت به خونه فرمون از دست پدر در رفت و به درخت برخورد کردن تنها کسی که زنده موند اون دختر کوچولو بود (علامت سوفیا+)
+مامانی بابایی
دختر کوچولو عروسکش رو از بین چرخ ها پیدا کرد و بغلش کرد
+فقج تو مونجی بلام خلدوشی(بغض)
دختر کوچولو از اونجا دور شد که صدا ترکیدن ماشین و آتیش اومد چی میشد اگه دخترک دو دقیقه دیر تر دور میشدقطعا میسوخت دخترک گریون به طرف شهر میرفت و نمیدونست کجا میره وقتی رسید همه از دیدن دخترکوچولو زیبا و کیوتی که راه میرفت و گریه میکرد دستشونو رو قلبشون گذاشتن ولی دخترکوچولو میترسید و قدماشو بیشتر میکرد دخترکوچولویی با موهای قرمز چشمای فیروزه ای و لپایه تپلی و لبا سرخ اون دختر دو رگه بود کره ای آلمانی پدر کره ای مادر آلمانی رنگ موهاشم به مادرش رفته بود و چشماش به پدرش دختر کوچولو به پارک سرسبز و بزرگی رسید سردش بود با اینکه لباس گرم تنش بود لباس سرهمی صورتی رنگ که کلاهش خرگوشی بود دقیقا مثل موهاش سوفیا تو اون پارک زیر درخت شکوفه ها نشست و گریه میکرد
_______
کوک از انبار طلا و کوکائینش برگشت یه جا پارک کرد و خواست هوا بخوره یه قهوه لیوانی خرید و شروع کرد به قدم زدن تو پارک پسرک با قدی بلند هیکل بزرگ و عضله ای تیپ کاملا مشکی به رنگ شب و موهای بلند و مشکی با هر قدمش یه دختر رو به کشتن میداد همه دخترا از ذوق همدیگرو میزدن(دستاتونو با چاقو ببرید)
کوک نیش خندی زد و به راه رفتنش ادامه داد که صدای گریه ای به گوشش خورد به سمت صدا رفت اول فکر کرد گربس ولی با دیدن دخترکوچولو ریز اندامی که داشت خواست برگرده بره ولی دلش نیومد کوک به سمت دخترکوچولو رفت و صداش کرد (علامت کوک_)
_کوچولو
سوفیا سرشو بالا آورد و با دیدن مرد به شدت قد بلندی ترسید و عقب رفت کوک از زیبایه اون دختر حیرت زده شده بود اون دختر کوچولو بود یا یه الهه دید که ازش ترسیده جلوش زانو زد
_نترس کوچولو کاریت ندارم بیا جلو
سوفیا به طرف مرد رفت و وایساد و رو پاش
+شوما دیجه کی هشتید
_هومم داشتم از اینجا رد میشدم شنیدم صدا گربه کوچولو میاد اومدم دیدم عه یه دخترکوچولو داره گریه میکنه بگو ببینم چی این دختر کوچولو رو ناراحت کرد
سوفیا با این حرف گریش دوباره شروع شد
+مامانی و بابایم ملدن میتلشیدم مینم اومجم ایجا
_هیش گریه نکن کوچولو متاسفم اسمت چیه خانوم خانوما
+جوفیا
_چه اسمه قشنگی دقیقا مثل خودت چند سالته
با دستاش سه تا انگوشت آورد
+سه
_خوب کوچولو با من میای؟
+من چه شومالو نیمیجناشم
_میشناسی عزیزم خودم مراقبتم
+باجه
کوک کمر دخترکوچولو رو گرفت و بغل کرد و به طرف خونش برد
#آرورا
#لایکوکامنت
#pt1
اون روز بارونی درست شب تولد سه سالگیش موقع برگشت به خونه فرمون از دست پدر در رفت و به درخت برخورد کردن تنها کسی که زنده موند اون دختر کوچولو بود (علامت سوفیا+)
+مامانی بابایی
دختر کوچولو عروسکش رو از بین چرخ ها پیدا کرد و بغلش کرد
+فقج تو مونجی بلام خلدوشی(بغض)
دختر کوچولو از اونجا دور شد که صدا ترکیدن ماشین و آتیش اومد چی میشد اگه دخترک دو دقیقه دیر تر دور میشدقطعا میسوخت دخترک گریون به طرف شهر میرفت و نمیدونست کجا میره وقتی رسید همه از دیدن دخترکوچولو زیبا و کیوتی که راه میرفت و گریه میکرد دستشونو رو قلبشون گذاشتن ولی دخترکوچولو میترسید و قدماشو بیشتر میکرد دخترکوچولویی با موهای قرمز چشمای فیروزه ای و لپایه تپلی و لبا سرخ اون دختر دو رگه بود کره ای آلمانی پدر کره ای مادر آلمانی رنگ موهاشم به مادرش رفته بود و چشماش به پدرش دختر کوچولو به پارک سرسبز و بزرگی رسید سردش بود با اینکه لباس گرم تنش بود لباس سرهمی صورتی رنگ که کلاهش خرگوشی بود دقیقا مثل موهاش سوفیا تو اون پارک زیر درخت شکوفه ها نشست و گریه میکرد
_______
کوک از انبار طلا و کوکائینش برگشت یه جا پارک کرد و خواست هوا بخوره یه قهوه لیوانی خرید و شروع کرد به قدم زدن تو پارک پسرک با قدی بلند هیکل بزرگ و عضله ای تیپ کاملا مشکی به رنگ شب و موهای بلند و مشکی با هر قدمش یه دختر رو به کشتن میداد همه دخترا از ذوق همدیگرو میزدن(دستاتونو با چاقو ببرید)
کوک نیش خندی زد و به راه رفتنش ادامه داد که صدای گریه ای به گوشش خورد به سمت صدا رفت اول فکر کرد گربس ولی با دیدن دخترکوچولو ریز اندامی که داشت خواست برگرده بره ولی دلش نیومد کوک به سمت دخترکوچولو رفت و صداش کرد (علامت کوک_)
_کوچولو
سوفیا سرشو بالا آورد و با دیدن مرد به شدت قد بلندی ترسید و عقب رفت کوک از زیبایه اون دختر حیرت زده شده بود اون دختر کوچولو بود یا یه الهه دید که ازش ترسیده جلوش زانو زد
_نترس کوچولو کاریت ندارم بیا جلو
سوفیا به طرف مرد رفت و وایساد و رو پاش
+شوما دیجه کی هشتید
_هومم داشتم از اینجا رد میشدم شنیدم صدا گربه کوچولو میاد اومدم دیدم عه یه دخترکوچولو داره گریه میکنه بگو ببینم چی این دختر کوچولو رو ناراحت کرد
سوفیا با این حرف گریش دوباره شروع شد
+مامانی و بابایم ملدن میتلشیدم مینم اومجم ایجا
_هیش گریه نکن کوچولو متاسفم اسمت چیه خانوم خانوما
+جوفیا
_چه اسمه قشنگی دقیقا مثل خودت چند سالته
با دستاش سه تا انگوشت آورد
+سه
_خوب کوچولو با من میای؟
+من چه شومالو نیمیجناشم
_میشناسی عزیزم خودم مراقبتم
+باجه
کوک کمر دخترکوچولو رو گرفت و بغل کرد و به طرف خونش برد
#آرورا
#لایکوکامنت
۱۳.۵k
۲۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.