ناپدری
#ناپدری
#pt3
_بخواب کوچولو
ولی سوفیا تا نیمه شب داشت با زبون بچگونش با کوک حرف میزد هربار کوک میگفت اونم میخوابید ولی دوباره بلند شد نشست
+بابایی خوافیدی؟
_هوم
+بابایی جیش دالم
کوک چشاشو باز کرد چشاش بخاطر بی خوابی قرمز شده بود
+بابایی میلیزه
_نه نگهش دار
کوک با عجله سوفیا رو بغل کرد برد دستشویی و کمکش کرد دستشویی کنه
+چیشاتو بیبند زجته
کوک چشاشو بست و دستشو رو دو طرف کمرش گذاشت و بعد بردش تو اتاق و بلاخره سوفیا خوابید و کوک هم سرشو تو گردن سوفیا گذاشت بو توت فرنگی میداد
+لالایی بلدی؟
_چی؟
چطور ممکنه یه مافیا بزرگ و خشن برا یه دخترکوچولو لالایی بخونه
_نه بلد نیستم
+خوف مح خوافم نمیبله
_آهنگ دوست داری بخونم؟
+خوفه
کوک شروع کرد به آهنگ خوندن برا سوفیا سوفیا خوابید و پسرک هم به خواب رفت
______
کوک وارد اتاق کارش شد دید اتاقش یه طرف به هم ریختس
_کی اومده تو اتاق من(عربده)
`اوههه خدایه من شرمنده ارباب
_سوفیا کجاست
`تو اتاقشه ارباب
کوک رفت سمت اتاق سوفیا دید نیست
_سوفیا سوفیا
کوک دوباره برگشت تو اتاق کارش و سوفیا رو صدا میکرد که سوفیا آروم از پشت میزش اومد بیرون و کنار میز وایساد
_پس اینجا بودی
+نالاحت جودی؟
_بله که ناراحت شدم
کوک با اخم و دست به سینه به سوفیا نگاه میکرد
_اینجا اتاق کاره منه نباید فوضولی کنی
+بیبشید بابایی نیمیدونستم نالاحت میجی دنبال کاغذ و مداد رنگی میگشتم نقاجی بیکیشم پیدا نکلدم
_موش کوچولو هروقت هرچی میخوای به خودم بگو خیلی چیزا مهمیتو این اتاق دارم
+خب کمک میکنم تا اینجارو جمع بتونیم ناراحتی نداله
اون بچه با این سن خیلی میفهمه و این میتونست کوک رو آروم کنه
`ارباب اگه بخواید...
+ناح تودم جمع میکنم
سوفیا رفت و آروم آروم برگه هارو جمع کرد تا چیزی نشه کوک تمام مدت داشت به دخترکوچولو نگاه میکرد و دلش برا این همه خوبی اون دختر بچه ضعف میرفت برگه هارو جمع میکرد کوک به سمتش رفت و اونم کمک کرد
#آرورا
#لایکوکامنت
#pt3
_بخواب کوچولو
ولی سوفیا تا نیمه شب داشت با زبون بچگونش با کوک حرف میزد هربار کوک میگفت اونم میخوابید ولی دوباره بلند شد نشست
+بابایی خوافیدی؟
_هوم
+بابایی جیش دالم
کوک چشاشو باز کرد چشاش بخاطر بی خوابی قرمز شده بود
+بابایی میلیزه
_نه نگهش دار
کوک با عجله سوفیا رو بغل کرد برد دستشویی و کمکش کرد دستشویی کنه
+چیشاتو بیبند زجته
کوک چشاشو بست و دستشو رو دو طرف کمرش گذاشت و بعد بردش تو اتاق و بلاخره سوفیا خوابید و کوک هم سرشو تو گردن سوفیا گذاشت بو توت فرنگی میداد
+لالایی بلدی؟
_چی؟
چطور ممکنه یه مافیا بزرگ و خشن برا یه دخترکوچولو لالایی بخونه
_نه بلد نیستم
+خوف مح خوافم نمیبله
_آهنگ دوست داری بخونم؟
+خوفه
کوک شروع کرد به آهنگ خوندن برا سوفیا سوفیا خوابید و پسرک هم به خواب رفت
______
کوک وارد اتاق کارش شد دید اتاقش یه طرف به هم ریختس
_کی اومده تو اتاق من(عربده)
`اوههه خدایه من شرمنده ارباب
_سوفیا کجاست
`تو اتاقشه ارباب
کوک رفت سمت اتاق سوفیا دید نیست
_سوفیا سوفیا
کوک دوباره برگشت تو اتاق کارش و سوفیا رو صدا میکرد که سوفیا آروم از پشت میزش اومد بیرون و کنار میز وایساد
_پس اینجا بودی
+نالاحت جودی؟
_بله که ناراحت شدم
کوک با اخم و دست به سینه به سوفیا نگاه میکرد
_اینجا اتاق کاره منه نباید فوضولی کنی
+بیبشید بابایی نیمیدونستم نالاحت میجی دنبال کاغذ و مداد رنگی میگشتم نقاجی بیکیشم پیدا نکلدم
_موش کوچولو هروقت هرچی میخوای به خودم بگو خیلی چیزا مهمیتو این اتاق دارم
+خب کمک میکنم تا اینجارو جمع بتونیم ناراحتی نداله
اون بچه با این سن خیلی میفهمه و این میتونست کوک رو آروم کنه
`ارباب اگه بخواید...
+ناح تودم جمع میکنم
سوفیا رفت و آروم آروم برگه هارو جمع کرد تا چیزی نشه کوک تمام مدت داشت به دخترکوچولو نگاه میکرد و دلش برا این همه خوبی اون دختر بچه ضعف میرفت برگه هارو جمع میکرد کوک به سمتش رفت و اونم کمک کرد
#آرورا
#لایکوکامنت
۱۶.۴k
۲۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.