نویسندهجیتن
نویسنده:جیتن
مترجم و ویرایشگر:فیونا
در آن لحظه، به خودم قول دادم که برای شان قوی باشم.
آن شب به خانه رسیدیم. بهترین خوراک گوشت را که میتوانستم درست کنم، برای شان تهیه کردم و با خوشحالی دیدم که بالاخره اشتهایش را باز یافته است. به زودی او را به رختخوابش بردم. صندلیای را کنار تختش گذاشتم و ملحفه و پوششهایش را بر رویش کشیدم. لامپ کنار تختش به صورت درخشان روشن بود.
«داری خوب میگذره، پسر کوچولوی من؟» پرسیدم. او، البته، پاسخی نداد. او از زمان آن حادثه حتی یک کلمه هم نگفته بود. نمیفهمیدم چرا، اما نمیخواستم او را وادار به صحبت کنم. به محض اینکه بتوانم، به او کمک میکنم.
خرس عروسکیاش را از روی قفسه نزدیک برداشتم و آن را جلوی او تکان دادم.
«یادته چطور این رو گرفتیم؟ چطور سال گذشته به جشنواره رفتیم و تو بازی بیسبال بازی کردی و تدی رو بردی؟»
امیدوار بودم که با یادآوری این خاطره، واکنشی از شان بگیرم، اما او فقط لبخند زد و به من نگاه کرد. آهی کشیدم، لبخندش را پاسخ دادم و سرش را نوازش کردم.
«وقتی من و مامان ازدواج کردیم، میدانستیم که میخواهیم یک بچه داشته باشیم. هر شب به فرشتگان دعا میکردیم که یک پسر به ما بدهند و یک روز، تو به ما آمدی! آن روز شادترین روز زندگیمان بود، شان، و از آن زمان به بعد، تو شادترین والدین دنیا را برای ما ساختی. مامان... برای مدت طولانی در کنار ما نخواهد بود. اما به تو قول میدهم که او با فرشتگان به تو نگاه میکند و به تو لبخند میزند. او به خاطر پسر زیبایش بسیار، بسیار مفتخر است. و من هم همینطور. ما همیشه تو را دوست خواهیم داشت.»
باز هم لبهای شان هیچگاه باز نشدند. اما میدانستم که او درک کرده است. او باید فهمیده باشد، من فقط میدانم که اینطور است. تنها چیزی که میخواستم دوباره صدایش را بشنوم.
«شب بخیر، شان»، گفتم و بلند شدم تا اتاقش را ترک کنم. اما قبل از اینکه بتوانم بروم، او دستش را دراز کرد و بازوی مرا گرفت.
«آه، راستش. ببخشید، رفیق»، گفتم و به سمت او خم شدم و پیشانیاش را بوسیدم. او سرش را به نشانه رضایت تکان داد و دراز کشید. لامپش را خاموش کردم و در اتاقش را بستم.
به سمت حمام رفتم، در را باز کردم و به آینه خیره شدم. به قولی که به خودم داده بودم عمل کرده بودم و برای شان قوی مانده بودم. حداقل برای امشب. با قدرت دستم را به لبه سینک گرفتم و به تصویرم در آینه نگاهی انداختم. چه بلایی قبلاً بر سرم آمده بود؟ آیا ممکن بود به خواب عجیبی که چند شب پیش دیدم مربوط باشد؟ چرا این تصورات آزاردهنده را تجربه میکردم؟
هرگز واقعاً مجبور نشده بودم که با صدمات روحی روبرو شوم، بنابراین با نحوه پردازش این اطلاعات آشنا نبودم.
ادامه دارد...
مترجم و ویرایشگر:فیونا
در آن لحظه، به خودم قول دادم که برای شان قوی باشم.
آن شب به خانه رسیدیم. بهترین خوراک گوشت را که میتوانستم درست کنم، برای شان تهیه کردم و با خوشحالی دیدم که بالاخره اشتهایش را باز یافته است. به زودی او را به رختخوابش بردم. صندلیای را کنار تختش گذاشتم و ملحفه و پوششهایش را بر رویش کشیدم. لامپ کنار تختش به صورت درخشان روشن بود.
«داری خوب میگذره، پسر کوچولوی من؟» پرسیدم. او، البته، پاسخی نداد. او از زمان آن حادثه حتی یک کلمه هم نگفته بود. نمیفهمیدم چرا، اما نمیخواستم او را وادار به صحبت کنم. به محض اینکه بتوانم، به او کمک میکنم.
خرس عروسکیاش را از روی قفسه نزدیک برداشتم و آن را جلوی او تکان دادم.
«یادته چطور این رو گرفتیم؟ چطور سال گذشته به جشنواره رفتیم و تو بازی بیسبال بازی کردی و تدی رو بردی؟»
امیدوار بودم که با یادآوری این خاطره، واکنشی از شان بگیرم، اما او فقط لبخند زد و به من نگاه کرد. آهی کشیدم، لبخندش را پاسخ دادم و سرش را نوازش کردم.
«وقتی من و مامان ازدواج کردیم، میدانستیم که میخواهیم یک بچه داشته باشیم. هر شب به فرشتگان دعا میکردیم که یک پسر به ما بدهند و یک روز، تو به ما آمدی! آن روز شادترین روز زندگیمان بود، شان، و از آن زمان به بعد، تو شادترین والدین دنیا را برای ما ساختی. مامان... برای مدت طولانی در کنار ما نخواهد بود. اما به تو قول میدهم که او با فرشتگان به تو نگاه میکند و به تو لبخند میزند. او به خاطر پسر زیبایش بسیار، بسیار مفتخر است. و من هم همینطور. ما همیشه تو را دوست خواهیم داشت.»
باز هم لبهای شان هیچگاه باز نشدند. اما میدانستم که او درک کرده است. او باید فهمیده باشد، من فقط میدانم که اینطور است. تنها چیزی که میخواستم دوباره صدایش را بشنوم.
«شب بخیر، شان»، گفتم و بلند شدم تا اتاقش را ترک کنم. اما قبل از اینکه بتوانم بروم، او دستش را دراز کرد و بازوی مرا گرفت.
«آه، راستش. ببخشید، رفیق»، گفتم و به سمت او خم شدم و پیشانیاش را بوسیدم. او سرش را به نشانه رضایت تکان داد و دراز کشید. لامپش را خاموش کردم و در اتاقش را بستم.
به سمت حمام رفتم، در را باز کردم و به آینه خیره شدم. به قولی که به خودم داده بودم عمل کرده بودم و برای شان قوی مانده بودم. حداقل برای امشب. با قدرت دستم را به لبه سینک گرفتم و به تصویرم در آینه نگاهی انداختم. چه بلایی قبلاً بر سرم آمده بود؟ آیا ممکن بود به خواب عجیبی که چند شب پیش دیدم مربوط باشد؟ چرا این تصورات آزاردهنده را تجربه میکردم؟
هرگز واقعاً مجبور نشده بودم که با صدمات روحی روبرو شوم، بنابراین با نحوه پردازش این اطلاعات آشنا نبودم.
ادامه دارد...
- ۱.۸k
- ۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط