نویسندهجیتن
نویسنده:جیتن
مترجم و ویرایشگر:فیونا
چراغش را روشن کردم و متوجه شدم که ملحفههای تخت خالی به گوشه کشیده شدهاند. گیج شدم و اتاقش را ترک کرده و نامش را صدا زدم. هیچ پاسخی نیامد. وقتی رسیدم، در قفل بود، بنابراین میدانستم که او باید در خانه باشد.
به آشپزخانه و اتاق غذاخوری سر زدم و سپس به سمت راهرو رفتم. دیوارها در تاریکی به سیاهی قیر پوشیده شده بودند، به جز در انتهای راهرو. آنجا درب اتاق خواب من بود، نوری درخشان اطراف آن را محاصره کرده بود. به آن نزدیک شدم، دستم را روی دستگیره در گذاشتم و وارد اتاق شدم.
پسرم روی تخت من نشسته بود. در دستانش قاب عکسی بود که تصویر الیزابت را در کنار شان نشان میداد. او به تصویر خیره شده بود و چهرهاش بیحرکت مانند سنگ بود. به کنارش رفتم، کنار او نشستم و دستم را روی شانهاش گذاشتم. متوجه لکههای تیرهای روی قاب عکس شدم. دستم را زیر چانه شان گذاشتم و سرش را بالا آوردم تا به من نگاه کند. دایرههای قرمز رنگی دور چشمان آبکیاش بود.
با انگشت بزرگم اشکهای باقیمانده روی گونهاش را پاک کردم و سعی کردم بهترین لبخندی که میتوانستم به او بزنم، اما اخم او همچنان باقی ماند. آنجا نشسته بودم و از بیکلامی گیج شده بودم. چشمانم پایین افتاد و بر روی تصویر قاب متمرکز شد. دستانم را روی دستش گذاشتم و سکوت را شکستیم و با هم به عکس نگاه کردیم. بالاخره سکوت را شکستم و متوجه شدم چقدر دیر شده است.
«هی رفیق، بیا بریم بخوابیم، باشه؟»
شان سرش را به نشانه تأیید تکان داد و بلند شد، به سمت اتاقش رفت. او را طبق معمول در رختخوابش جا کردم قبل از اینکه به سوی تختم برگردم. قاب عکس را برداشتم و در دستم نگهداشتم.
ادامه دارد...
مترجم و ویرایشگر:فیونا
چراغش را روشن کردم و متوجه شدم که ملحفههای تخت خالی به گوشه کشیده شدهاند. گیج شدم و اتاقش را ترک کرده و نامش را صدا زدم. هیچ پاسخی نیامد. وقتی رسیدم، در قفل بود، بنابراین میدانستم که او باید در خانه باشد.
به آشپزخانه و اتاق غذاخوری سر زدم و سپس به سمت راهرو رفتم. دیوارها در تاریکی به سیاهی قیر پوشیده شده بودند، به جز در انتهای راهرو. آنجا درب اتاق خواب من بود، نوری درخشان اطراف آن را محاصره کرده بود. به آن نزدیک شدم، دستم را روی دستگیره در گذاشتم و وارد اتاق شدم.
پسرم روی تخت من نشسته بود. در دستانش قاب عکسی بود که تصویر الیزابت را در کنار شان نشان میداد. او به تصویر خیره شده بود و چهرهاش بیحرکت مانند سنگ بود. به کنارش رفتم، کنار او نشستم و دستم را روی شانهاش گذاشتم. متوجه لکههای تیرهای روی قاب عکس شدم. دستم را زیر چانه شان گذاشتم و سرش را بالا آوردم تا به من نگاه کند. دایرههای قرمز رنگی دور چشمان آبکیاش بود.
با انگشت بزرگم اشکهای باقیمانده روی گونهاش را پاک کردم و سعی کردم بهترین لبخندی که میتوانستم به او بزنم، اما اخم او همچنان باقی ماند. آنجا نشسته بودم و از بیکلامی گیج شده بودم. چشمانم پایین افتاد و بر روی تصویر قاب متمرکز شد. دستانم را روی دستش گذاشتم و سکوت را شکستیم و با هم به عکس نگاه کردیم. بالاخره سکوت را شکستم و متوجه شدم چقدر دیر شده است.
«هی رفیق، بیا بریم بخوابیم، باشه؟»
شان سرش را به نشانه تأیید تکان داد و بلند شد، به سمت اتاقش رفت. او را طبق معمول در رختخوابش جا کردم قبل از اینکه به سوی تختم برگردم. قاب عکس را برداشتم و در دستم نگهداشتم.
ادامه دارد...
- ۱.۵k
- ۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط