🍁
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت57
و اون زن واقعاً زیبا بود تصور این که ماهرو قراره وقتی بزرگ میشه
وقتی همسن مادرش میشه صورتش مثل مادرش باشه برام لذت بخش بود
مهتاب خودش و کنارم رسوند نزدیک من ایستاد و رو به مادر ماهرو گفت
_ فراز شوهرمه...
یعنی این زن منو ندیده بود توی مراسم عروسی شرکت نکرده بود؟
دستم و جلوش دراز کردم اون باهام دست داد ماهرو به هیچ کدوم ما نگاه نمیکرد نگاهش به کف زمین بود اشاره به ماهرو کردم و گفتم
بهتر شده انگار!
مهتاب خوشحال جواب داد
_ آره خیلی حالش بهتره
مادرش دوباره کنارش نشست و گفت
_به نظرم بهتره ماهرو با من بیاد موندنش اینجا اصلا درست نیست واقعا زشته همه میگن مهتاب با خودش سرجهازی آورده
مهتاب اخمی کرد و با خنده گفت
_این حرفا چیه که میزنی مارال جون همه خوب میدونن منو ماهرو چه قدر همدیگرو دوست داریم و بدون هم طاقت نمیاریم
زنی که الان اسمشو فهمیده بودم دستی روی موهای دخترش کشید و گفت
_پس من چی منم دلم برای دخترم تنگ میشه شما اینجا بمونین کنار هم من بدون شما دوتا توی اون عمارت سوت و کور با اون بابای اخمو و عصبانی تون...
دخترا به این حرف مارال خندیدن مهتاب کنارش نشست و گفت
_خواهش می کنم من اینجا حس غریبی دارم هنوز هیچ کس و نمی شناسم اگه ماهرو نباشه من واقعا معذب می شم بذار حداقل یه مدت پیش من بمونه
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت57
و اون زن واقعاً زیبا بود تصور این که ماهرو قراره وقتی بزرگ میشه
وقتی همسن مادرش میشه صورتش مثل مادرش باشه برام لذت بخش بود
مهتاب خودش و کنارم رسوند نزدیک من ایستاد و رو به مادر ماهرو گفت
_ فراز شوهرمه...
یعنی این زن منو ندیده بود توی مراسم عروسی شرکت نکرده بود؟
دستم و جلوش دراز کردم اون باهام دست داد ماهرو به هیچ کدوم ما نگاه نمیکرد نگاهش به کف زمین بود اشاره به ماهرو کردم و گفتم
بهتر شده انگار!
مهتاب خوشحال جواب داد
_ آره خیلی حالش بهتره
مادرش دوباره کنارش نشست و گفت
_به نظرم بهتره ماهرو با من بیاد موندنش اینجا اصلا درست نیست واقعا زشته همه میگن مهتاب با خودش سرجهازی آورده
مهتاب اخمی کرد و با خنده گفت
_این حرفا چیه که میزنی مارال جون همه خوب میدونن منو ماهرو چه قدر همدیگرو دوست داریم و بدون هم طاقت نمیاریم
زنی که الان اسمشو فهمیده بودم دستی روی موهای دخترش کشید و گفت
_پس من چی منم دلم برای دخترم تنگ میشه شما اینجا بمونین کنار هم من بدون شما دوتا توی اون عمارت سوت و کور با اون بابای اخمو و عصبانی تون...
دخترا به این حرف مارال خندیدن مهتاب کنارش نشست و گفت
_خواهش می کنم من اینجا حس غریبی دارم هنوز هیچ کس و نمی شناسم اگه ماهرو نباشه من واقعا معذب می شم بذار حداقل یه مدت پیش من بمونه
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۱۸.۶k
۰۴ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.