🍁
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت58
انگار مارال زن مهربونی بود چون دستاشو دور شونه های مهتاب حلقه کرد و گفت
_ این طوری که تو خواهش می کنی مگه من میتونم بهتو نه بگم باشه یه مدتی بمونه تو که عادت کردی یا شایدم خدا رو چه دیدی زود زود مامان شدی ماهرو میاد پیش خودم .
از این حرفه مارال مهتاب رنگ گرفت و سرخ شد
بی اعتنا بهشون رو به ماه رو گفتم
ماهرو بهم میگفت بدون مهتاب نمیتونم برای همین گفتم میتونه اینجا پیش خواهرش بمونه فکر نکنم دلش بخواد از اینجا بره مگه نه ماهرو؟
ترسیده بهم نگاه میکرد
نه تایید کرد و نه رد فقط دست مادرش رو گرفت
حالا که مطمئن بودم ماهرو موندگاره روبه مارال گفتم
خوش اومدین این همه راه که اومدین امشب مهمون ما باشین
با احترام رو به من گفت
_ یکی دو ساعت اینجا میمونم بعد برمیگردم اجازه ندارم اینجا بمونم درسته که با این وصلت کینه و کدورت ها رفع شده اما خان بالا اجازه نمیده که من اینجا بمونم هنوزم ته قلبش نسبت به این اتفاقا مشکوکه...
بعد کمی صحبت دیگه از اتاق بیرون اومدم به اتاق خودم برگشتم.
با دیدن مادر ماهرو بیشتر مطمئن شدم که ماهرو باید کنار من بزرگ بشه
باید مثل مادرش به زن کامل بشه نمی تونستم تصور کنم اون دختر بچه وقتی بزرگ میشه وقتی همسن مادرش میشه وقتی اون قدر زیبا و بی نقص میشه کنار یه مرد دیگه باشه ممکن نبود من این اجازه رو بهش نمی دادم.
روی تخت دراز کشیده بودم که مهتاب وارد اتاق شد
در و بست و کلید توی قفل چرخوندو نزدیکم روی تخت نشست و گفت..... .
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت58
انگار مارال زن مهربونی بود چون دستاشو دور شونه های مهتاب حلقه کرد و گفت
_ این طوری که تو خواهش می کنی مگه من میتونم بهتو نه بگم باشه یه مدتی بمونه تو که عادت کردی یا شایدم خدا رو چه دیدی زود زود مامان شدی ماهرو میاد پیش خودم .
از این حرفه مارال مهتاب رنگ گرفت و سرخ شد
بی اعتنا بهشون رو به ماه رو گفتم
ماهرو بهم میگفت بدون مهتاب نمیتونم برای همین گفتم میتونه اینجا پیش خواهرش بمونه فکر نکنم دلش بخواد از اینجا بره مگه نه ماهرو؟
ترسیده بهم نگاه میکرد
نه تایید کرد و نه رد فقط دست مادرش رو گرفت
حالا که مطمئن بودم ماهرو موندگاره روبه مارال گفتم
خوش اومدین این همه راه که اومدین امشب مهمون ما باشین
با احترام رو به من گفت
_ یکی دو ساعت اینجا میمونم بعد برمیگردم اجازه ندارم اینجا بمونم درسته که با این وصلت کینه و کدورت ها رفع شده اما خان بالا اجازه نمیده که من اینجا بمونم هنوزم ته قلبش نسبت به این اتفاقا مشکوکه...
بعد کمی صحبت دیگه از اتاق بیرون اومدم به اتاق خودم برگشتم.
با دیدن مادر ماهرو بیشتر مطمئن شدم که ماهرو باید کنار من بزرگ بشه
باید مثل مادرش به زن کامل بشه نمی تونستم تصور کنم اون دختر بچه وقتی بزرگ میشه وقتی همسن مادرش میشه وقتی اون قدر زیبا و بی نقص میشه کنار یه مرد دیگه باشه ممکن نبود من این اجازه رو بهش نمی دادم.
روی تخت دراز کشیده بودم که مهتاب وارد اتاق شد
در و بست و کلید توی قفل چرخوندو نزدیکم روی تخت نشست و گفت..... .
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۲۰.۲k
۰۴ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.