🔹 او را ... (۲۱)
🔹 #او_را ... (۲۱)
هنوز حدود ده دقیقه مونده بود تا چراغ سبز شه ...
چشامو به آسمون دوختم ...
با خودم فکر میکردم من با اینهمه دک و پز
و مامان بابای دکتر
و خونه آنچنانی
و ماشین مدل بالام
امیدم به زندگی زیر صفره !!
اونوقت این مدل آدما چجوری زندگی میکنن ...
چجوری میتونن حتی یه لبخند بزنن ؟؟
به چه امیدی صبح بیدار میشن و شب میخوابن ...
این تقدیر ، تقدیر که میگن چیه ...
مرجان راست میگه ...
💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-بیست-و-یکم/
هنوز حدود ده دقیقه مونده بود تا چراغ سبز شه ...
چشامو به آسمون دوختم ...
با خودم فکر میکردم من با اینهمه دک و پز
و مامان بابای دکتر
و خونه آنچنانی
و ماشین مدل بالام
امیدم به زندگی زیر صفره !!
اونوقت این مدل آدما چجوری زندگی میکنن ...
چجوری میتونن حتی یه لبخند بزنن ؟؟
به چه امیدی صبح بیدار میشن و شب میخوابن ...
این تقدیر ، تقدیر که میگن چیه ...
مرجان راست میگه ...
💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-بیست-و-یکم/
۱.۰k
۰۸ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.