شب
شب
نور چراغ رومیزی تهیونگ فقط نیمی از اتاق را روشن میکرد. پروندهها روی میز پخش بود؛ تهیونگ با انگشتان خسته صفحهای را ورق میزد که دریچه بهآهستگی باز شد.
ات با قدمهای بیصدا به داخل سُر خورد. چشمهایش سرخ بود، نفسش مقطع. چند لحظه همانجا ایستاد، انگار جرئت نزدیک شدن نداشت. تهیونگ سر بلند کرد؛ نگاه سردش روی چهرهی لرزان ات ماند.
تهیونگ آهسته: «نیمهشبه، کوچولو. چرا بیداری؟»
🌧 ات
لبهایش لرزید، اشکها پشت مژهها جمع شد. صدای تُرشِ لکنتش شکست:
«تـ…تهیونگ، تـو… تـو واقـعاً دوسـتم نـداری؟ گـویی… گـویی مـیگه هیشـکی دوسـم نـداره… مـیگه تـو مـنو بــرای خـودت نـخواسـتی… مـیگه… مـیگه کـه تـو…»
صدایش برید؛ هقهق آرامی در سینهاش پیچید و شانههای ظریفش لرزید.
تهیونگ از پشت میز بلند شد؛ سایهاش روی دیوار مثل گرگِ عظیمی کش آمد. قدمی نزدیک شد، اما دست دراز نکرد. فقط نگاه کرد؛ نگاه مردی که عشق را بلد نیست نشان بدهد.
تهیونگ: «کی این حرفها را زده؟»
ات با گریه زیر لب نام گویی را زمزمه کرد و سرش را پایین انداخت. مداد روی زمین افتاد و غلتید.
تهیونگ خشونتِ آرام در صدا: «به تو گفتم او هر چه میگوید تو نمیشنوی. چرا گوش دادی؟»
💔 ات
دستهایش را گره کرد، میان اشک و لکنت بریده بریده:
«چـون دلم… دلم خـواهـش رو بـاور کـنم؟ اگـه تـو واقعـاً دوسـم نـداری… مـن… مـن اینجـا چـی کار مـیکنم؟»
تهیونگ ثانیهای سکوت کرد؛ چیزی پشت آن چشمهای تیره تکان خورد— نه خشم، نه سردی… چیزی شبیه درد.
او خم شد، دو انگشت زیر چانهی ات گذاشت و صورت خیسش را بالا برد:
تهیونگ آرامـزمزمه:
«از روزی که پشت آن پنجره دیدمت، مال من شدی. هنوز هم هستی. اگر نمیخواستم… اسم همسر اول روی تو نبود.
گویی برای من معامله است؛ تو، دلیلِ زنده بودنم.»
اشکهای ات پررنگتر شد، اما بغضش نرم شد. هنوز میلرزید، هنوز باورِ عشق سخت بود.
تهیونگ انگشت شستش را روی گونهی خیسش کشید:
«گریه نکن. آن زن هر صبح تاوان حرفهای امشبش را میدهد.
و تو—فقط یک کار کن: از این به بعد، اگر چیزی قلبت را درد آورد، مستقیم به من میگویی. نه گریه پنهان. نه باورِ دروغهای دیگران. فهمیدی؟»
ات سر تکان داد، هقهقی کوتاه میان لبخندی ضعیف گم شد. تهیونگ بازویش را گرفت و آرام او را در آغوش کشید؛ نه خشن، نه تحقیرآمیز— عجیب مهربان، اما هنوز سنگین.
تهیونگ در گوشش:
«تو مال منی. و من… خیلی قبل تر از آنچه فکر کنی، تو را خواستهام.»
و در کشاکشِ سکوت اتاق، صدای باران آغاز شد؛ قطرهها به شیشه کوبیدند و دلِ لرزان ات، برای نخستین بار طعم امنیتی گرم را چشید— هرچند هنوز پُشت آسمان، توفانی به نام گویی کمین کرده بود…
نور چراغ رومیزی تهیونگ فقط نیمی از اتاق را روشن میکرد. پروندهها روی میز پخش بود؛ تهیونگ با انگشتان خسته صفحهای را ورق میزد که دریچه بهآهستگی باز شد.
ات با قدمهای بیصدا به داخل سُر خورد. چشمهایش سرخ بود، نفسش مقطع. چند لحظه همانجا ایستاد، انگار جرئت نزدیک شدن نداشت. تهیونگ سر بلند کرد؛ نگاه سردش روی چهرهی لرزان ات ماند.
تهیونگ آهسته: «نیمهشبه، کوچولو. چرا بیداری؟»
🌧 ات
لبهایش لرزید، اشکها پشت مژهها جمع شد. صدای تُرشِ لکنتش شکست:
«تـ…تهیونگ، تـو… تـو واقـعاً دوسـتم نـداری؟ گـویی… گـویی مـیگه هیشـکی دوسـم نـداره… مـیگه تـو مـنو بــرای خـودت نـخواسـتی… مـیگه… مـیگه کـه تـو…»
صدایش برید؛ هقهق آرامی در سینهاش پیچید و شانههای ظریفش لرزید.
تهیونگ از پشت میز بلند شد؛ سایهاش روی دیوار مثل گرگِ عظیمی کش آمد. قدمی نزدیک شد، اما دست دراز نکرد. فقط نگاه کرد؛ نگاه مردی که عشق را بلد نیست نشان بدهد.
تهیونگ: «کی این حرفها را زده؟»
ات با گریه زیر لب نام گویی را زمزمه کرد و سرش را پایین انداخت. مداد روی زمین افتاد و غلتید.
تهیونگ خشونتِ آرام در صدا: «به تو گفتم او هر چه میگوید تو نمیشنوی. چرا گوش دادی؟»
💔 ات
دستهایش را گره کرد، میان اشک و لکنت بریده بریده:
«چـون دلم… دلم خـواهـش رو بـاور کـنم؟ اگـه تـو واقعـاً دوسـم نـداری… مـن… مـن اینجـا چـی کار مـیکنم؟»
تهیونگ ثانیهای سکوت کرد؛ چیزی پشت آن چشمهای تیره تکان خورد— نه خشم، نه سردی… چیزی شبیه درد.
او خم شد، دو انگشت زیر چانهی ات گذاشت و صورت خیسش را بالا برد:
تهیونگ آرامـزمزمه:
«از روزی که پشت آن پنجره دیدمت، مال من شدی. هنوز هم هستی. اگر نمیخواستم… اسم همسر اول روی تو نبود.
گویی برای من معامله است؛ تو، دلیلِ زنده بودنم.»
اشکهای ات پررنگتر شد، اما بغضش نرم شد. هنوز میلرزید، هنوز باورِ عشق سخت بود.
تهیونگ انگشت شستش را روی گونهی خیسش کشید:
«گریه نکن. آن زن هر صبح تاوان حرفهای امشبش را میدهد.
و تو—فقط یک کار کن: از این به بعد، اگر چیزی قلبت را درد آورد، مستقیم به من میگویی. نه گریه پنهان. نه باورِ دروغهای دیگران. فهمیدی؟»
ات سر تکان داد، هقهقی کوتاه میان لبخندی ضعیف گم شد. تهیونگ بازویش را گرفت و آرام او را در آغوش کشید؛ نه خشن، نه تحقیرآمیز— عجیب مهربان، اما هنوز سنگین.
تهیونگ در گوشش:
«تو مال منی. و من… خیلی قبل تر از آنچه فکر کنی، تو را خواستهام.»
و در کشاکشِ سکوت اتاق، صدای باران آغاز شد؛ قطرهها به شیشه کوبیدند و دلِ لرزان ات، برای نخستین بار طعم امنیتی گرم را چشید— هرچند هنوز پُشت آسمان، توفانی به نام گویی کمین کرده بود…
- ۶.۱k
- ۱۳ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط