من فقط یکی رو میخوام
"من فقط یکی رو میخوام."
🔻[صحنه: دفتر خصوصی تهیونگ – شب]
سکوت مطلق بود. شیشههای پنجره، انعکاس نور چراغها رو منعکس میکردن. تهیونگ پشت میزش ایستاده بود، کتش روی مبل افتاده بود و آستینهای پیراهنش بالا زده بودن.
چشماش قرمز، نفسهاش سنگین… مثل مردی که تصمیم بزرگشو گرفته بود.
درب اتاق باز شد.
گویی، با لباس ابریشمی مشکی و عطر تندش، وارد شد.
لبخند کجی زد، سعی کرد با نرمی نزدیک بشه:
☆ گویی:
"صدام کردی ... فکر کردم دلت برام تنگ شده، عزیزم."
تهیونگ برنگشت. فقط با صدای خشک و محکم گفت:
_ تهیونگ:
"فردا وکیل میاد. درخواست طلاقو بهش بده."
گویی ایستاد. پلک زد. لبخندش لرزید.
☆ گویی (متعجب):
"طـ...طلاق؟ تو... شوخی میکنی، نه؟"
تهیونگ برگشت. نگاهش مثل یخ بود، بیاحساس. اما خشم عمیقی زیر اون سطح خونسردی قل میزد.
_ تهیونگ (محکم):
"شوخی نیست. از اولم انتخاب تو نبودم. فقط یه بازی سیاسی بود... که دیگه تموم شده."
☆ گویی (قدم جلو میاد، با صدای التماسآمیز):
"خواهش میکنم... تهیونگ... منو طرد نکن... من همهچیو به خاطر تو تحمل کردم، حتی ات رو!"
تهیونگ جلو رفت. با خشم، دستش رو روی میز کوبید.
_ تهیونگ (فریاد زد):
"تحمل کردی؟!
تو اونو تحقیر کردی! تبدیلش کردی به یه خدمتکار!
فکر کردی نمیفهمم؟
فکر کردی دورم زدی؟"
گویی چند قدم عقب رفت. شوکه. لبهاش لرزید.
اشک توی چشماش جمع شد اما تهیونگ حتی نگاهش نکرد.
_ تهیونگ (آروم ولی قاطع):
"از حالا فقط یه همسر دارم. و اون... ات هست.
نه تو. نه هیچکس دیگه."
☆ گویی (زیر لب، با بغض):
"تو عاشقش شدی..."
تهیونگ جواب نداد. اما اون سکوت… بدتر از هزار اعتراف بود.
☆ گویی:
"نمیرم. نمیخوام طلاق بگیرم. هیچکس منو از تو جدا نمیکنه."
تهیونگ آهی کشید. رو کرد به نگهبان پشت در.
_ تهیونگ:
"تا فردا کسی حق نداره این زن رو از اتاقش بیرون بیاره.
و اگه حتی یه قدم سمت اون دختر برداره، دستهاشو میشکنم."
درب اتاق کوبیده شد.
گویی جا موند. تنها، خشمگین، اما شکستخورده...
---
🔻[صحنه بعد: اتاق ات]
تهیونگ با قدمهای خسته وارد شد. ات، روی تخت نشسته بود و کتابی در آغوش داشت.
با دیدن تهیونگ، کتابو کنار گذاشت.
♡ ات (آروم):
"صـدای دعوا میاومد…"
تهیونگ بدون حرف جلو رفت. کنار ات نشست.
با دو دست صورتش رو گرفت و آروم پیشونیش رو به پیشونی ات چسبوند.
_ تهیونگ (زمزمه):
"فقط تو. از حالا… فقط تو کنارم میمونی."
ات نفسش برید. چشمهاش پر اشک شد.
تهیونگ ادامه داد:
_ تهیونگ:
"دیگه کسی بینمون نیست، کوچولو… من فقط تو رو میخوام."
🔻[صحنه: دفتر خصوصی تهیونگ – شب]
سکوت مطلق بود. شیشههای پنجره، انعکاس نور چراغها رو منعکس میکردن. تهیونگ پشت میزش ایستاده بود، کتش روی مبل افتاده بود و آستینهای پیراهنش بالا زده بودن.
چشماش قرمز، نفسهاش سنگین… مثل مردی که تصمیم بزرگشو گرفته بود.
درب اتاق باز شد.
گویی، با لباس ابریشمی مشکی و عطر تندش، وارد شد.
لبخند کجی زد، سعی کرد با نرمی نزدیک بشه:
☆ گویی:
"صدام کردی ... فکر کردم دلت برام تنگ شده، عزیزم."
تهیونگ برنگشت. فقط با صدای خشک و محکم گفت:
_ تهیونگ:
"فردا وکیل میاد. درخواست طلاقو بهش بده."
گویی ایستاد. پلک زد. لبخندش لرزید.
☆ گویی (متعجب):
"طـ...طلاق؟ تو... شوخی میکنی، نه؟"
تهیونگ برگشت. نگاهش مثل یخ بود، بیاحساس. اما خشم عمیقی زیر اون سطح خونسردی قل میزد.
_ تهیونگ (محکم):
"شوخی نیست. از اولم انتخاب تو نبودم. فقط یه بازی سیاسی بود... که دیگه تموم شده."
☆ گویی (قدم جلو میاد، با صدای التماسآمیز):
"خواهش میکنم... تهیونگ... منو طرد نکن... من همهچیو به خاطر تو تحمل کردم، حتی ات رو!"
تهیونگ جلو رفت. با خشم، دستش رو روی میز کوبید.
_ تهیونگ (فریاد زد):
"تحمل کردی؟!
تو اونو تحقیر کردی! تبدیلش کردی به یه خدمتکار!
فکر کردی نمیفهمم؟
فکر کردی دورم زدی؟"
گویی چند قدم عقب رفت. شوکه. لبهاش لرزید.
اشک توی چشماش جمع شد اما تهیونگ حتی نگاهش نکرد.
_ تهیونگ (آروم ولی قاطع):
"از حالا فقط یه همسر دارم. و اون... ات هست.
نه تو. نه هیچکس دیگه."
☆ گویی (زیر لب، با بغض):
"تو عاشقش شدی..."
تهیونگ جواب نداد. اما اون سکوت… بدتر از هزار اعتراف بود.
☆ گویی:
"نمیرم. نمیخوام طلاق بگیرم. هیچکس منو از تو جدا نمیکنه."
تهیونگ آهی کشید. رو کرد به نگهبان پشت در.
_ تهیونگ:
"تا فردا کسی حق نداره این زن رو از اتاقش بیرون بیاره.
و اگه حتی یه قدم سمت اون دختر برداره، دستهاشو میشکنم."
درب اتاق کوبیده شد.
گویی جا موند. تنها، خشمگین، اما شکستخورده...
---
🔻[صحنه بعد: اتاق ات]
تهیونگ با قدمهای خسته وارد شد. ات، روی تخت نشسته بود و کتابی در آغوش داشت.
با دیدن تهیونگ، کتابو کنار گذاشت.
♡ ات (آروم):
"صـدای دعوا میاومد…"
تهیونگ بدون حرف جلو رفت. کنار ات نشست.
با دو دست صورتش رو گرفت و آروم پیشونیش رو به پیشونی ات چسبوند.
_ تهیونگ (زمزمه):
"فقط تو. از حالا… فقط تو کنارم میمونی."
ات نفسش برید. چشمهاش پر اشک شد.
تهیونگ ادامه داد:
_ تهیونگ:
"دیگه کسی بینمون نیست، کوچولو… من فقط تو رو میخوام."
- ۳.۹k
- ۱۴ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط