ادامه پارت دوم (تیکه سومش)
ادامه پارت دوم (تیکه سومش)
_سلام پسرم
_سلام شما؟
_من میخوام بهت کمک کتم تا خواهرت رو پیدا کنی
_شما کی هستی؟ از کجا میدونی من خواهرم گمشده؟
_بیا بریم تو ماشین تا برات تعریف کنم
رفتم توی ماشینش و به تمام حرفاش با دقت گوش کردم و فهمیدم که توسط یه خانواده بزرگ شده و اون خانواده چند روز قبل از کریسمس تصادف کردن و از دنیا رفتن ..
با هر حرف یوتا فقط اشک میریختم پریدم وسط حرفش
_زندگی خواهرت واقعا .. شبیه زندگی منه چون منم یه برادر داشتم که خیلی سال پیش ناپدید شد و پدر و مادرمم قبل از کریسمس از دنیا رفتن..
حرفمو قطع کردم و یکم فکر کردم به اینکه پدر و مادر هردومون توی یه روز بمیرن خیلی عجیبه
گفت؛:
اما الان خیالم کاملا راحته و دیگه نگران پیدا کردنش نیستم
_چرا؟!
_چون خواهر گمشدم الان جلوم نشسته و داره به تمام حرفام گوش میده و با هر جمله اشک میریزه
یه لحظه کاملا هنگ کردم، باورم نمیشد، من خواهر یوتا ام؟ منی که این همه سال توسط یه خانواده دیگه بزرگ شدم؟!؟
با گریه گفتم
_این حقیقت داره؟ بگو که همش دروغه
_نه، کاملا راسته
از شدت خوشحالی داشتم گریه میکردم که دستشو سمتم آورد و اشکامو پاک کرد و گفت
_خواهر کوچولوی خودمو بالاخره پیدا کردم، همون خواهر شیطونی که تا جون داشت شیر میخورد
یه لحظه هردومون چشمامون به طرف آیفون رفت، همون آدمای کثیفی بودن که میخواستن مارو از هم جدا کنن
درو باز نکردم تا اینکه خودشون درو شکوندن و وارد خونه شدن، یکی یه مشت زدن زیر چشم من و اوپا، هردمون شروع کردیم به آخ و اوخ کردن
_سلام پسرم
_سلام شما؟
_من میخوام بهت کمک کتم تا خواهرت رو پیدا کنی
_شما کی هستی؟ از کجا میدونی من خواهرم گمشده؟
_بیا بریم تو ماشین تا برات تعریف کنم
رفتم توی ماشینش و به تمام حرفاش با دقت گوش کردم و فهمیدم که توسط یه خانواده بزرگ شده و اون خانواده چند روز قبل از کریسمس تصادف کردن و از دنیا رفتن ..
با هر حرف یوتا فقط اشک میریختم پریدم وسط حرفش
_زندگی خواهرت واقعا .. شبیه زندگی منه چون منم یه برادر داشتم که خیلی سال پیش ناپدید شد و پدر و مادرمم قبل از کریسمس از دنیا رفتن..
حرفمو قطع کردم و یکم فکر کردم به اینکه پدر و مادر هردومون توی یه روز بمیرن خیلی عجیبه
گفت؛:
اما الان خیالم کاملا راحته و دیگه نگران پیدا کردنش نیستم
_چرا؟!
_چون خواهر گمشدم الان جلوم نشسته و داره به تمام حرفام گوش میده و با هر جمله اشک میریزه
یه لحظه کاملا هنگ کردم، باورم نمیشد، من خواهر یوتا ام؟ منی که این همه سال توسط یه خانواده دیگه بزرگ شدم؟!؟
با گریه گفتم
_این حقیقت داره؟ بگو که همش دروغه
_نه، کاملا راسته
از شدت خوشحالی داشتم گریه میکردم که دستشو سمتم آورد و اشکامو پاک کرد و گفت
_خواهر کوچولوی خودمو بالاخره پیدا کردم، همون خواهر شیطونی که تا جون داشت شیر میخورد
یه لحظه هردومون چشمامون به طرف آیفون رفت، همون آدمای کثیفی بودن که میخواستن مارو از هم جدا کنن
درو باز نکردم تا اینکه خودشون درو شکوندن و وارد خونه شدن، یکی یه مشت زدن زیر چشم من و اوپا، هردمون شروع کردیم به آخ و اوخ کردن
۲.۴k
۳۰ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.