پارت دوم
پارت دوم
چشمام رو باز کردم و دیدم که صبح شده ، نگاهی به ساعتی که کنار میزم بود کردم و دیدم که ساعت 9 بود
اولین بارم بود به جز وقتایی که میرفتم مدرسه، زود بیدار شدم
از جام بلند شدم و رفتم دست و صورتمو شستم و صبحانه ام رو خوردم، بارون بند اومده بود، یاد دیروز افتادم و دعا میکردم که بازم بتونم ببینمش،ولی اون نگفت که چرا من رو زیر نظر داره.....
رفتم سمت تلوزیون و روشنش کردم، روی شبکه اخبار بود که دیدم گزارشگر گفت:
_با توجه به گفته های رییس کمپانی smآقای لی سومان و اعضای گروه nct امروز صبح عضوی به اسم ناکاموتو یوتا
سر فیلمبرداری نیومده و گوشیش هم خاموشه کرده ، همه ی ما در تلاشیم که
تلوزیون رو خیلی سریع خاموش کردم تحمل شنیدم همچین خبری رو نداشتم نمیدونم چی شد که یه دفعه بغضم گرفت ، سعی کردم آروم باشم که آیفون زنگ خورد، رفتم سمتش و از روی تصویر دیدم که یوتا ست، کلی ذوق کردم
در رو براش باز کردم و گفتم:
_بفرمایید
وقتی از پله ها اومد بالا و نگاش کردم چشمام شد چهارتا و همون لحظه نزدیک بود بزنم زیر گریه چو سر تا پا خونی بود لنگان لنگان راه میرفت، خواستم دستشو بگیرم و کمکش کنم که دستشو عقب کشید و خودش اومد داخل و از شدت بیحالی روی مبل پهن شد
پرسیدم:
_ چیشده ؟
دیدم هیچی نگفت
خواستم برم تو اتاق و وسایل پانسمان رو بیارم چون داشت ازش خون میرفت، که صدام کرد
_خا.. نم یورا لط. فا چند لحظه بیا... ید
به عجله رفتم طرفش
_چیشده اوپا؟
_لطفا به حرفا... یی که میرنم با د.. قت گو.. ش کن
_چشم
_دیشب بعد از اینکه رفتی خونه، من هم بعدش داشتم به خوابگاه میرفتم که توی راه حس کردم یه چیز محکمی خورد توی سرم و بعدش هیچی نفهمیدم
چشمام رو باز کردم و دیدم که صبح شده ، نگاهی به ساعتی که کنار میزم بود کردم و دیدم که ساعت 9 بود
اولین بارم بود به جز وقتایی که میرفتم مدرسه، زود بیدار شدم
از جام بلند شدم و رفتم دست و صورتمو شستم و صبحانه ام رو خوردم، بارون بند اومده بود، یاد دیروز افتادم و دعا میکردم که بازم بتونم ببینمش،ولی اون نگفت که چرا من رو زیر نظر داره.....
رفتم سمت تلوزیون و روشنش کردم، روی شبکه اخبار بود که دیدم گزارشگر گفت:
_با توجه به گفته های رییس کمپانی smآقای لی سومان و اعضای گروه nct امروز صبح عضوی به اسم ناکاموتو یوتا
سر فیلمبرداری نیومده و گوشیش هم خاموشه کرده ، همه ی ما در تلاشیم که
تلوزیون رو خیلی سریع خاموش کردم تحمل شنیدم همچین خبری رو نداشتم نمیدونم چی شد که یه دفعه بغضم گرفت ، سعی کردم آروم باشم که آیفون زنگ خورد، رفتم سمتش و از روی تصویر دیدم که یوتا ست، کلی ذوق کردم
در رو براش باز کردم و گفتم:
_بفرمایید
وقتی از پله ها اومد بالا و نگاش کردم چشمام شد چهارتا و همون لحظه نزدیک بود بزنم زیر گریه چو سر تا پا خونی بود لنگان لنگان راه میرفت، خواستم دستشو بگیرم و کمکش کنم که دستشو عقب کشید و خودش اومد داخل و از شدت بیحالی روی مبل پهن شد
پرسیدم:
_ چیشده ؟
دیدم هیچی نگفت
خواستم برم تو اتاق و وسایل پانسمان رو بیارم چون داشت ازش خون میرفت، که صدام کرد
_خا.. نم یورا لط. فا چند لحظه بیا... ید
به عجله رفتم طرفش
_چیشده اوپا؟
_لطفا به حرفا... یی که میرنم با د.. قت گو.. ش کن
_چشم
_دیشب بعد از اینکه رفتی خونه، من هم بعدش داشتم به خوابگاه میرفتم که توی راه حس کردم یه چیز محکمی خورد توی سرم و بعدش هیچی نفهمیدم
۴.۷k
۳۰ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.