وقتی فرماندت بود و...🍁🧡
وقتی فرماندت بود و...🍁🧡
نویسنده :پارک جیون
آنا و جیمین
شات ۴
تو فکر میکنی که میتونی به همه کمک کنی و نجاتشون بدی ولی یه روزی برمیگردی و میبینی اونها خودشون دارن تورو غرق میکنن!"
_پارک جیمین
__________________________________________________________
... بیمارستان ...
...یک هفته بعد...
جیمین بالا سر دختر بی هوش روی تخت بود ...
جیمین :آنا شی ...تو یکی از بهترین مامورامی ...لطفا بیدار شو ...میترسم ! آخه نگفتم دوستت دارم از خودم خجالت می کشم از خودم فرار می کنم که شاید دیر کردم که احتمالا دیر گفتم و تـ ...تو بری ...بیدار شو دیگه لعنتی !
آنا به چهره معصوم فرماندش نگاهی انداخت و گفت :فکر میکردم از من بدتون میاد !
جیمین :آ ...آنا شی !تو بهوش اومدی ؟
آنا :یه دوساعتی میشه !
جیمین :تو بابد بهم میگفتی (*سرد
آنا :...
جیمین :مگه من الاف و بیکارم دوساعت الکی بشینم کنار تخت تو ؟
آنا :شما همیشه قبل و بعد حوادث از این رو به اون رو میشین ؟
جیمین :جنابعالی همیشه اینقدر بیکاری که مردی رو که هزار جور کار ریخته سرش رو سر کار میذاری ؟!
آنا :این مرد میتونست اینجا نشینه !
جیمین :...
آنا :خودم کس و کار دارم نیاز نیست شما باشی !
جیمین :من نگران مامور برترم شدم ...
جیمین خواست بره که آنا آستینش رو گرفت :میمیری بگی نگرانت شدم چون دوست داشتم ؟
نویسنده :پارک جیون
آنا و جیمین
شات ۴
تو فکر میکنی که میتونی به همه کمک کنی و نجاتشون بدی ولی یه روزی برمیگردی و میبینی اونها خودشون دارن تورو غرق میکنن!"
_پارک جیمین
__________________________________________________________
... بیمارستان ...
...یک هفته بعد...
جیمین بالا سر دختر بی هوش روی تخت بود ...
جیمین :آنا شی ...تو یکی از بهترین مامورامی ...لطفا بیدار شو ...میترسم ! آخه نگفتم دوستت دارم از خودم خجالت می کشم از خودم فرار می کنم که شاید دیر کردم که احتمالا دیر گفتم و تـ ...تو بری ...بیدار شو دیگه لعنتی !
آنا به چهره معصوم فرماندش نگاهی انداخت و گفت :فکر میکردم از من بدتون میاد !
جیمین :آ ...آنا شی !تو بهوش اومدی ؟
آنا :یه دوساعتی میشه !
جیمین :تو بابد بهم میگفتی (*سرد
آنا :...
جیمین :مگه من الاف و بیکارم دوساعت الکی بشینم کنار تخت تو ؟
آنا :شما همیشه قبل و بعد حوادث از این رو به اون رو میشین ؟
جیمین :جنابعالی همیشه اینقدر بیکاری که مردی رو که هزار جور کار ریخته سرش رو سر کار میذاری ؟!
آنا :این مرد میتونست اینجا نشینه !
جیمین :...
آنا :خودم کس و کار دارم نیاز نیست شما باشی !
جیمین :من نگران مامور برترم شدم ...
جیمین خواست بره که آنا آستینش رو گرفت :میمیری بگی نگرانت شدم چون دوست داشتم ؟
۸.۸k
۰۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.