تلخ شده p3
"بابا جون میشه امشب با هم بریم شهر بازی؟" zoei
سر تکان میدهم و موهای نازکش را نوازش میکنم
"باباجون نونا گفت من دختر بدی شدم،من واقعا دختر بدیم؟" zoei
بی اخیتار چشم هایش را با قدرت میبوسم
"داریم پاک تر از تو ؟ داریم مهربون تر از تو؟" jk
لبخند بچگانه اش تقدیمم میشود و مرا با دستان کوچکش بغل میکند
"آخه بابا نونا میگه دخترای همسن من خیلی مودبن و مرتب به خودشون میرسن و مثل من لباس نمی پوشن" zoei
بغضش میگیرد و سکوت میکند
دلم برایش ضعف میرود و از داخل جیبم گردنبندی که برایش خریده بودم را در می آورم
چشمانش برق میزند و جیغ آرامی می کشد و مرا بغل میکند
"بابایییییی!" zoei
به ذوق در صدایش میخندم،خسته اما مهربان!
"جان بابا؟ نفس بابا..." jk
با حیای همیشگی لبخند میزند و گونه هایش رنگ میگیرد
می بوسمش،گونه های لطیفش را،دست های کوچک اما پر مهرش را،چشمای تیله ای مانند درخشانش تا زمانی که خسته بشود و اعتراض کند
اما دختر من هرگز بد نبود...حتی به دروغ!
"بابا میگم معلم جدیدم قرار نیست بیاد؟" zoei
لبخند تلخی میزنم،دلم برای بار هزارم له میشود چرا که فرزند ۶ ساله ام از داشتن مادر محروم است
سرش را خشن میبوسم،دست های کوچک سردش را در دستم میفشارم و با لبخند برای اطمینان میگویم
"زود میاد عزیز دلم ،خیلی زودتر از اونی که فکرش رو کنی" jk
لبخند شیرینی بر لب آورد و من چال گونه ی عمیقش را میبوسم
دفترم را باز میکنم و با تر کردن لب هایم شروع به نوشتن میکنم
"تا حالا زیر دوش گریه کرده ای؟
یا در اتاق خواب در حالی که هیچ کس نیست چطور؟ یا شاید روی نیمکت های خالیه مدرسه ؟
در کل...هر جایی که انسان ها بویی از احساسات شکننده تو نبردند و تو برای قوی بودن در تنهایی اشک میریزی چرا که فکر میکنی مردم با دیدن اشک تو تنها حس ترحم دارند و بعد از پایان گریه هایت شیطان شروری میشوند و زندگی به ظاهر تلخت را واقعا تلخ میکنند، درست فکر میکنی!
انسان ها موجودات پلیدی هستند،برای منافع خودشان به قیمت احساسات دیگران ضربه میزنند تا به آن نفع برسند
و مهم نمیداند بلایی که سر تو می آوردند...گویی جدی نمیگیرند!
جدی نمیگیرند که تو بعد از آن ضربه ممکن است از سایه ی خودت،رفتار های شخصیتی عجیبت بترسی و فرار کنی...فرار به جایی دور از انسان
در تنهایی بخند،به روی تنهایی ات باور بیار که آن موجود هرگز تو را ناراحت و یا رها نمیکند
هست تا باشی...هست تا بخواهی!
یاد بگیر انسان ها از دیدن اشک تو احساس قدرت خواهند کرد؛حتی نزدیک ترین آدمیزاد به تو...؛
پس بترس،از عزیزان و آدمیزاد و زاده دست آن بترس که وحشتناک تر از آن وجود ندا...."
سر تکان میدهم و موهای نازکش را نوازش میکنم
"باباجون نونا گفت من دختر بدی شدم،من واقعا دختر بدیم؟" zoei
بی اخیتار چشم هایش را با قدرت میبوسم
"داریم پاک تر از تو ؟ داریم مهربون تر از تو؟" jk
لبخند بچگانه اش تقدیمم میشود و مرا با دستان کوچکش بغل میکند
"آخه بابا نونا میگه دخترای همسن من خیلی مودبن و مرتب به خودشون میرسن و مثل من لباس نمی پوشن" zoei
بغضش میگیرد و سکوت میکند
دلم برایش ضعف میرود و از داخل جیبم گردنبندی که برایش خریده بودم را در می آورم
چشمانش برق میزند و جیغ آرامی می کشد و مرا بغل میکند
"بابایییییی!" zoei
به ذوق در صدایش میخندم،خسته اما مهربان!
"جان بابا؟ نفس بابا..." jk
با حیای همیشگی لبخند میزند و گونه هایش رنگ میگیرد
می بوسمش،گونه های لطیفش را،دست های کوچک اما پر مهرش را،چشمای تیله ای مانند درخشانش تا زمانی که خسته بشود و اعتراض کند
اما دختر من هرگز بد نبود...حتی به دروغ!
"بابا میگم معلم جدیدم قرار نیست بیاد؟" zoei
لبخند تلخی میزنم،دلم برای بار هزارم له میشود چرا که فرزند ۶ ساله ام از داشتن مادر محروم است
سرش را خشن میبوسم،دست های کوچک سردش را در دستم میفشارم و با لبخند برای اطمینان میگویم
"زود میاد عزیز دلم ،خیلی زودتر از اونی که فکرش رو کنی" jk
لبخند شیرینی بر لب آورد و من چال گونه ی عمیقش را میبوسم
دفترم را باز میکنم و با تر کردن لب هایم شروع به نوشتن میکنم
"تا حالا زیر دوش گریه کرده ای؟
یا در اتاق خواب در حالی که هیچ کس نیست چطور؟ یا شاید روی نیمکت های خالیه مدرسه ؟
در کل...هر جایی که انسان ها بویی از احساسات شکننده تو نبردند و تو برای قوی بودن در تنهایی اشک میریزی چرا که فکر میکنی مردم با دیدن اشک تو تنها حس ترحم دارند و بعد از پایان گریه هایت شیطان شروری میشوند و زندگی به ظاهر تلخت را واقعا تلخ میکنند، درست فکر میکنی!
انسان ها موجودات پلیدی هستند،برای منافع خودشان به قیمت احساسات دیگران ضربه میزنند تا به آن نفع برسند
و مهم نمیداند بلایی که سر تو می آوردند...گویی جدی نمیگیرند!
جدی نمیگیرند که تو بعد از آن ضربه ممکن است از سایه ی خودت،رفتار های شخصیتی عجیبت بترسی و فرار کنی...فرار به جایی دور از انسان
در تنهایی بخند،به روی تنهایی ات باور بیار که آن موجود هرگز تو را ناراحت و یا رها نمیکند
هست تا باشی...هست تا بخواهی!
یاد بگیر انسان ها از دیدن اشک تو احساس قدرت خواهند کرد؛حتی نزدیک ترین آدمیزاد به تو...؛
پس بترس،از عزیزان و آدمیزاد و زاده دست آن بترس که وحشتناک تر از آن وجود ندا...."
۱۹.۱k
۲۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.