رمان عشق ابدی پارت ۳۲
#سمانه
صدای زنگ ایفون .... هردومون رو ترسوند ....
حسین سریع رفت پیش ایفون تا ببینه کیه ....
پرسیدم : کیه ؟؟؟
+ بدبخت شدیم .... فواده 😱
_ الان من باید کجا برم .....
سریع در رو زد تا فواد بیاد بالا و اومد بالا سر من وایساد و گفت : شما برید توی اون اتاق ..... قایم بشید و تا من نگفتم از اون اتاق بیرون نیاید ....
سریع بدو بدو رفتم توی اتاق ..... اتاق خیلی خوشگلی بود .... این اتاق برای حسین بود .... ی تخت یک نفره بود که روش یک پتوی طوسی رنگ بود .... خیلی اتاق شیکی بود .... ولی وقت نداشتم زیاد نگاه کنم .... دنبال جای امنی برای قایم شدن میگشتم .... دیدم یک بالکن کوچولو اونجا هست .... رفتم اونجا و نشستم .... هوای تابستونیه گرمی بود .... ۲ دقیقه گذشت که در این اتاق باز شد ....
صدای حسین اومد که گفت : سمانه خانوم ... کجایین ؟؟؟
از بالکن اومدم بیرون
گفت : الان فواد توی اتاقشه ... داره لباساشو عوض میکنه .... شما سریع بیاید و باهام بریم از خونه بیرون ... سریع باشید ....
#فواد
از کافه برگشتم و رسیدم خونه .... زنگ ایفون رو زدم .... در با مکث بلندی باز شد .... رفتم بالا و رسیدم توی خونه .... چهره حسین خیلی مصطراب بود .... معلوم بود که استرس داره ..... چیزی نگفتم .... خیلی خسته بودم ..... بخاطر همین رفتن توی اتاقم تا لباسام رو عوض کنم .... تا وارد اتاق شدم و خواستم لباسم رو در بیارم .... احساس تشنگی زیادی کردم ..... سریع در اتاق رو باز کردم و یکدفعه با یک صحنه ای مواجه شدم 😐
باورم نمیشد دارم خواب میبینم یا بیدارم ...😐
حسین با خانوم پاکدامن سریع داشتن از خونه بیرون میرفتن که با دیدن من همونجا وایسادن ....😐
#حسین
وقتی فواد اومد بیرون ..... دیگه راه فراری نداشتیم 😔
همونجا وایسادیم ....
فواد پرسید : خانوم پاکدامن شما اینجا چیکار میکنین ؟؟؟ خوش اومدین 😊
این لبخند فواد معلوم بود که الکیه ....
سمانه با اشاره فواد به مبل ، رفت و نشست روی مبل .....
فواد نگاهش رو از سمانه برداشت و به من خیره شد .... هیچ نشونه ای از خودش بروز نمیداد ولی معلوم بود که خیلی شوکه شده ..... 😶
من بدون اینکه حرفی بزنم رفتم آشپزخونه و سه تا لیوان قهوه آوردم و همگی نشستیم روی مبل ..... فواد هیچی نمی گفت فقط لبخند میزد 😊
این لبخندش خیلی ترسناک بود .....
سمانه گفت : ببخشید آقای غفاری ... ولی من برای معاینه ی آقای شریفی اینجا اومدم و کارم تموم شده .... ببخشید که مزاحمتون شدم ....
با این جمله سمانه .... دلم قرص شد .... خداروشکر سمانه حرفی زد که تونست خرابکاری مون رو جمع کنه ..... منو فواد بلند شدیم و سمانه رو راهی کردیم ....... وقتی در خونه بسته شد .... فواد با قیافه پوکِر من رو نگاه کرد 😐😐😐😐😐😐😐😐😐
خواستم چیزی بگم که فواد گفت :هیییییییسسسسسس ، هیچی نگو حسین .... به اندازه کافی همه چی رو دیدم .... تموم شد ...
_ آخه تو چیو دیدی ؟؟
+ حسین واقعا فکر میکنی من خرم ؟؟ نمیفهمم ؟؟؟
_ چیو فواد ؟؟؟
+ تو از صبح داری دنبال لباس میگردی .... رفتی آرایشگاه .... حول بودی .... چخبره اینجا ؟؟؟؟؟ چت شده تو ؟؟؟؟ فکر میکنی من نمیفهمم خانوم پاکدامن دروغ گفت ؟؟؟؟ من خر نیستم حسین .....
رفت و با عصبانیت روی مبل نشست و منم رفتم رو به روش نشستم ....
گفتم : فواد میذاری برات توضیح بدم ؟؟؟
🍁{ به نظرتون حسین چی میگه ؟؟ }🍁
صدای زنگ ایفون .... هردومون رو ترسوند ....
حسین سریع رفت پیش ایفون تا ببینه کیه ....
پرسیدم : کیه ؟؟؟
+ بدبخت شدیم .... فواده 😱
_ الان من باید کجا برم .....
سریع در رو زد تا فواد بیاد بالا و اومد بالا سر من وایساد و گفت : شما برید توی اون اتاق ..... قایم بشید و تا من نگفتم از اون اتاق بیرون نیاید ....
سریع بدو بدو رفتم توی اتاق ..... اتاق خیلی خوشگلی بود .... این اتاق برای حسین بود .... ی تخت یک نفره بود که روش یک پتوی طوسی رنگ بود .... خیلی اتاق شیکی بود .... ولی وقت نداشتم زیاد نگاه کنم .... دنبال جای امنی برای قایم شدن میگشتم .... دیدم یک بالکن کوچولو اونجا هست .... رفتم اونجا و نشستم .... هوای تابستونیه گرمی بود .... ۲ دقیقه گذشت که در این اتاق باز شد ....
صدای حسین اومد که گفت : سمانه خانوم ... کجایین ؟؟؟
از بالکن اومدم بیرون
گفت : الان فواد توی اتاقشه ... داره لباساشو عوض میکنه .... شما سریع بیاید و باهام بریم از خونه بیرون ... سریع باشید ....
#فواد
از کافه برگشتم و رسیدم خونه .... زنگ ایفون رو زدم .... در با مکث بلندی باز شد .... رفتم بالا و رسیدم توی خونه .... چهره حسین خیلی مصطراب بود .... معلوم بود که استرس داره ..... چیزی نگفتم .... خیلی خسته بودم ..... بخاطر همین رفتن توی اتاقم تا لباسام رو عوض کنم .... تا وارد اتاق شدم و خواستم لباسم رو در بیارم .... احساس تشنگی زیادی کردم ..... سریع در اتاق رو باز کردم و یکدفعه با یک صحنه ای مواجه شدم 😐
باورم نمیشد دارم خواب میبینم یا بیدارم ...😐
حسین با خانوم پاکدامن سریع داشتن از خونه بیرون میرفتن که با دیدن من همونجا وایسادن ....😐
#حسین
وقتی فواد اومد بیرون ..... دیگه راه فراری نداشتیم 😔
همونجا وایسادیم ....
فواد پرسید : خانوم پاکدامن شما اینجا چیکار میکنین ؟؟؟ خوش اومدین 😊
این لبخند فواد معلوم بود که الکیه ....
سمانه با اشاره فواد به مبل ، رفت و نشست روی مبل .....
فواد نگاهش رو از سمانه برداشت و به من خیره شد .... هیچ نشونه ای از خودش بروز نمیداد ولی معلوم بود که خیلی شوکه شده ..... 😶
من بدون اینکه حرفی بزنم رفتم آشپزخونه و سه تا لیوان قهوه آوردم و همگی نشستیم روی مبل ..... فواد هیچی نمی گفت فقط لبخند میزد 😊
این لبخندش خیلی ترسناک بود .....
سمانه گفت : ببخشید آقای غفاری ... ولی من برای معاینه ی آقای شریفی اینجا اومدم و کارم تموم شده .... ببخشید که مزاحمتون شدم ....
با این جمله سمانه .... دلم قرص شد .... خداروشکر سمانه حرفی زد که تونست خرابکاری مون رو جمع کنه ..... منو فواد بلند شدیم و سمانه رو راهی کردیم ....... وقتی در خونه بسته شد .... فواد با قیافه پوکِر من رو نگاه کرد 😐😐😐😐😐😐😐😐😐
خواستم چیزی بگم که فواد گفت :هیییییییسسسسسس ، هیچی نگو حسین .... به اندازه کافی همه چی رو دیدم .... تموم شد ...
_ آخه تو چیو دیدی ؟؟
+ حسین واقعا فکر میکنی من خرم ؟؟ نمیفهمم ؟؟؟
_ چیو فواد ؟؟؟
+ تو از صبح داری دنبال لباس میگردی .... رفتی آرایشگاه .... حول بودی .... چخبره اینجا ؟؟؟؟؟ چت شده تو ؟؟؟؟ فکر میکنی من نمیفهمم خانوم پاکدامن دروغ گفت ؟؟؟؟ من خر نیستم حسین .....
رفت و با عصبانیت روی مبل نشست و منم رفتم رو به روش نشستم ....
گفتم : فواد میذاری برات توضیح بدم ؟؟؟
🍁{ به نظرتون حسین چی میگه ؟؟ }🍁
۱۴.۷k
۰۷ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.