P
P43
ا.ت
گیج بودم بلاخره پدر یونگی به خواستش میرسید مادرش مادربزرگ میشد ولی من چی؟اصلا من حتی نمیدونم یونگی بچه میخواد یا اونم مجبوره ؟اصلا این بچه چه گناهی کرده ؟
دستم سمت شکمم رفتم برآمدگی خیلی کوچکی داشتم . با زنگ خوردن گوشیم از افکارم بیرون آمدم با دیدن اسم خواهرم اشکامو پاک کردم و جواب دادم....
پس از مدتی تماس رو قطع کردم و به سمت اتاقم رفتم برای ادامه کار کردن تصمیم گرفتم فعلا به کسی چیزی نگم حتی یونگی ........
ا.ت ویو خونه
ساعت ۹شب بود که روی مبل خونه خوابم برد
یونگی ویو ساعت ۳صبح
بعد دوروز سر و کله زدن با یک سری آدم های اشغال تر از خودم نگران ا.ت بودم چون هرچی زنگ میزدم جواب نمیداد پس اومدم خونه و دیدم رو مبل خوابیده رفتم بغلش کنم ببرمش اتاق که چشماشو باز کرد و اجازه نداد و فورا روی مبل نشستم فهمیدم قهر کرده باهام.
چیزی نگفتم و کنارش نشستم و گفتم: میدونم نباید تنهات میزاشتم اونم آنقدر یهویی ببخشید ...! نگاهش کردم هیچ وقت فکر نمیکردم من !....منی که همه برام سر خم میکنن، روزی از یک آدمی معذرت خواهی کنم و اونم برای بخشیدن منت بزاره
ا.ت
فقط میخواستم تا میتونم ازش دوری کنم همین ! چیزی نگفتم و بلند شدم رفتم اتاق خوابیدم
یونگی
دستی در موهام کشیدم و همونجا رو مبل دراز کشیدم چرا آنقدر این دختر روی بزرگ ترین مافیا کره کنترل داشت ؟داستان چی بود؟چرا همه چیز بهم اینجوری میشد؟انگار وقتی یونگی پاشو تو خونه میزاشت دیگه مثل همیشه نبود .... همونجا رو مبل تا صبح فکر و خیال کرد و بیدار بود ...
ویو یونگی ۷ صبح
بلاخره بلند شد دوباره باید میرفت و اینبار واقعا معلوم نبود که کی برگرده ....با تردید و نگرانی از خونه زدم بیرون
یک هفته بعد
ا.ت
با خواهر و مادرم رفته بودم خرید و همه چیز یادم رفته بود ...نگرانیم برای یونگی،بچه، کارم،....همه چیز
وقتی سوار تاکسی شدن با خنده براشون دست تکون دادم که ماشین حرکت کرد. برای بار هزارم به یونگی زنگ زدم تا شاید جواب بده همینطوری که قدم میزدم به سر کوچه تنگی رسیدم که وقتی حواسم نبود کسی من و از پشت گرفت ..........
چشمامو باز کردم ....اینجا کجاست ؟
ا.ت
گیج بودم بلاخره پدر یونگی به خواستش میرسید مادرش مادربزرگ میشد ولی من چی؟اصلا من حتی نمیدونم یونگی بچه میخواد یا اونم مجبوره ؟اصلا این بچه چه گناهی کرده ؟
دستم سمت شکمم رفتم برآمدگی خیلی کوچکی داشتم . با زنگ خوردن گوشیم از افکارم بیرون آمدم با دیدن اسم خواهرم اشکامو پاک کردم و جواب دادم....
پس از مدتی تماس رو قطع کردم و به سمت اتاقم رفتم برای ادامه کار کردن تصمیم گرفتم فعلا به کسی چیزی نگم حتی یونگی ........
ا.ت ویو خونه
ساعت ۹شب بود که روی مبل خونه خوابم برد
یونگی ویو ساعت ۳صبح
بعد دوروز سر و کله زدن با یک سری آدم های اشغال تر از خودم نگران ا.ت بودم چون هرچی زنگ میزدم جواب نمیداد پس اومدم خونه و دیدم رو مبل خوابیده رفتم بغلش کنم ببرمش اتاق که چشماشو باز کرد و اجازه نداد و فورا روی مبل نشستم فهمیدم قهر کرده باهام.
چیزی نگفتم و کنارش نشستم و گفتم: میدونم نباید تنهات میزاشتم اونم آنقدر یهویی ببخشید ...! نگاهش کردم هیچ وقت فکر نمیکردم من !....منی که همه برام سر خم میکنن، روزی از یک آدمی معذرت خواهی کنم و اونم برای بخشیدن منت بزاره
ا.ت
فقط میخواستم تا میتونم ازش دوری کنم همین ! چیزی نگفتم و بلند شدم رفتم اتاق خوابیدم
یونگی
دستی در موهام کشیدم و همونجا رو مبل دراز کشیدم چرا آنقدر این دختر روی بزرگ ترین مافیا کره کنترل داشت ؟داستان چی بود؟چرا همه چیز بهم اینجوری میشد؟انگار وقتی یونگی پاشو تو خونه میزاشت دیگه مثل همیشه نبود .... همونجا رو مبل تا صبح فکر و خیال کرد و بیدار بود ...
ویو یونگی ۷ صبح
بلاخره بلند شد دوباره باید میرفت و اینبار واقعا معلوم نبود که کی برگرده ....با تردید و نگرانی از خونه زدم بیرون
یک هفته بعد
ا.ت
با خواهر و مادرم رفته بودم خرید و همه چیز یادم رفته بود ...نگرانیم برای یونگی،بچه، کارم،....همه چیز
وقتی سوار تاکسی شدن با خنده براشون دست تکون دادم که ماشین حرکت کرد. برای بار هزارم به یونگی زنگ زدم تا شاید جواب بده همینطوری که قدم میزدم به سر کوچه تنگی رسیدم که وقتی حواسم نبود کسی من و از پشت گرفت ..........
چشمامو باز کردم ....اینجا کجاست ؟
- ۴.۱k
- ۰۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط