پارت ۷
#پارت_۷
#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!
یکی از ست های صورتی و دوس داشت و اونیکی رو گذاشت کنار
من اومدم از مغازه بیرون تا یه دوری بزنم تا دیانا انتخاب کنه
بعد از چند مین رفتم تو که دیدم صاحب مغازه که حدودا پسری ۲۵ ساله بود دیانا کنار دیوار گیر آورده دستش و گذاشته تو دهنش تا جیغ داد نکنه
این لحظه رو که دیدم داشتم جوری عصبانی شدم که دلم میخواست پسر رو بکشمش
ارسلان : هو چیکار داری میکنی
پسره برگشت مث طلبکارا
پسره : به توچه
ارسلان : اِ به من چه
یه چک زدم تو صورتش که افتاد رو زمین
دیانا انقدر ترسیده بود که دستشو گرفته بود رو سرش و همونجا نشسته بود رو زمین و هق هق میزد
لباس هاشو پرت کردم تو صورت پسره رو دست دیانا رو گرفتم و اومدیم از مغازش بیرون
سرش رو گذاشتم رو سینه ام
خیلی ترسیده بود ضربان قلبش مث یه گنجیشک میزد
ارسلان : دیانا آروم باش چیزی نشده که
دیانا : می.. میترسم ارسلان
از بغلم جداش کردم و روبروش وایسادم تو چشاش زل زدم
ارسلان : من اینجام
نگران چی هستی؟
دیانا :
ارسلان با یه آرامشی گفت من اینجام که یهو حس کردم قلبم از جا دراومد
#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!
یکی از ست های صورتی و دوس داشت و اونیکی رو گذاشت کنار
من اومدم از مغازه بیرون تا یه دوری بزنم تا دیانا انتخاب کنه
بعد از چند مین رفتم تو که دیدم صاحب مغازه که حدودا پسری ۲۵ ساله بود دیانا کنار دیوار گیر آورده دستش و گذاشته تو دهنش تا جیغ داد نکنه
این لحظه رو که دیدم داشتم جوری عصبانی شدم که دلم میخواست پسر رو بکشمش
ارسلان : هو چیکار داری میکنی
پسره برگشت مث طلبکارا
پسره : به توچه
ارسلان : اِ به من چه
یه چک زدم تو صورتش که افتاد رو زمین
دیانا انقدر ترسیده بود که دستشو گرفته بود رو سرش و همونجا نشسته بود رو زمین و هق هق میزد
لباس هاشو پرت کردم تو صورت پسره رو دست دیانا رو گرفتم و اومدیم از مغازش بیرون
سرش رو گذاشتم رو سینه ام
خیلی ترسیده بود ضربان قلبش مث یه گنجیشک میزد
ارسلان : دیانا آروم باش چیزی نشده که
دیانا : می.. میترسم ارسلان
از بغلم جداش کردم و روبروش وایسادم تو چشاش زل زدم
ارسلان : من اینجام
نگران چی هستی؟
دیانا :
ارسلان با یه آرامشی گفت من اینجام که یهو حس کردم قلبم از جا دراومد
۷.۲k
۰۴ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.