پارت ۹
#پارت_۹
#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!
دیانا:
ارسلان صدام کرد تو اتاقش بود
پله ها رو رفتم بالا
وارد اتاق شدم جلو آینه وایساده بود
برگشت هیچی نگفت فقط داشت هی میومد نزدیکم
فاصلمون اندازه دوتا بند انگشت بود یهو چشاشو بست و لبمو گرفت
با تعجب فقط نگاش میکردم
اومدم خودمو ازش جدا کنم
ولی لبمو محکم تر گرفت
یهو ناخودآگاه اشکام جاری شد
لبمو از لبش جدا کرد و بغلم کرد
ارسلان: هر چقدر میخوای گریه کن واقعا امروز روز بدی بود
یهو بغضم ترکید
انقدر گریه کردم که تیشرتش خیس شد
بلندم کرد و گذاشتم رو تخت
نفهمیدم چقدر گذشت که
چشمام گرم شد و خوابم گرفت
گیج خواب بودم که دیدم ارسلان اومد روی تخت
یهو دیدم دستشو حلقه کرد دورمو و کشوندم سمت خودش تنش خیلی گرم بود
یه حسی آرامشی بهم دست داد
دستشو کرد لای موهامو همینطوری که موهامو نوازش میکرد
ارسلان: دیگه گریه نکنیا جوجو ببخشید که ترسوندمت
#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!
دیانا:
ارسلان صدام کرد تو اتاقش بود
پله ها رو رفتم بالا
وارد اتاق شدم جلو آینه وایساده بود
برگشت هیچی نگفت فقط داشت هی میومد نزدیکم
فاصلمون اندازه دوتا بند انگشت بود یهو چشاشو بست و لبمو گرفت
با تعجب فقط نگاش میکردم
اومدم خودمو ازش جدا کنم
ولی لبمو محکم تر گرفت
یهو ناخودآگاه اشکام جاری شد
لبمو از لبش جدا کرد و بغلم کرد
ارسلان: هر چقدر میخوای گریه کن واقعا امروز روز بدی بود
یهو بغضم ترکید
انقدر گریه کردم که تیشرتش خیس شد
بلندم کرد و گذاشتم رو تخت
نفهمیدم چقدر گذشت که
چشمام گرم شد و خوابم گرفت
گیج خواب بودم که دیدم ارسلان اومد روی تخت
یهو دیدم دستشو حلقه کرد دورمو و کشوندم سمت خودش تنش خیلی گرم بود
یه حسی آرامشی بهم دست داد
دستشو کرد لای موهامو همینطوری که موهامو نوازش میکرد
ارسلان: دیگه گریه نکنیا جوجو ببخشید که ترسوندمت
۶.۵k
۰۷ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.