پارت ۸
#پارت_۸
#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!
ارسلان:
دیانا رو گذاشتم تو ماشین و خودمم رفتم سوار شدم
دیدم دیانا اصن حالش خوب نیست
به نظرم میرفتیم خونه بهتر بود
رفتم سمت خونه
بعد از چند مین.....
رسیدیم خونه دیدم که دیانا خوابش برده
(باصدای آروم) ارسلان: دیانا دیانا
یهو حراسون از خواب بیدار شد
ارسلان : هیچی نشده رسیدیم خونه
دیانا : اها باش
رفتیم تو خونه
ساعت ۷ و نیم بود
دیانا معلوم بود خوابش نمیاومد رفت یکم میوه آورد و خورد
منم رفتم طبقه بالا تا لباسم رو عوض کنم
#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!
ارسلان:
دیانا رو گذاشتم تو ماشین و خودمم رفتم سوار شدم
دیدم دیانا اصن حالش خوب نیست
به نظرم میرفتیم خونه بهتر بود
رفتم سمت خونه
بعد از چند مین.....
رسیدیم خونه دیدم که دیانا خوابش برده
(باصدای آروم) ارسلان: دیانا دیانا
یهو حراسون از خواب بیدار شد
ارسلان : هیچی نشده رسیدیم خونه
دیانا : اها باش
رفتیم تو خونه
ساعت ۷ و نیم بود
دیانا معلوم بود خوابش نمیاومد رفت یکم میوه آورد و خورد
منم رفتم طبقه بالا تا لباسم رو عوض کنم
۱۷.۰k
۰۷ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.