پارت

#پارت_۶
#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!💫

ارسلان : کجایی
دیانا : ارسلان میدونی چیه
ارسلان : هوم؟
دیانا : از این بالا که به شهر نگاه میکنی همچی آروم و خوبه ولی وقتی وارد شهر میشی یه چیزهای وحشی گری میبینی که نگو و نپرس
ارسلان : اوهوم راس میگی مث همین دختره امروز
راستی غذا رو گرفتم بیا بخورمیش

غذا رو خوردیم و رفتیم یه قدمی بزنیم

ارسلان : دیانا چند وقته از بچه ها خبر نداریما
دیانا : آره اونا هم زنگ نمیزنن بی معرفتا
ارسلان : 😂
دیانا : خو راس میگم دیگه

یکم راه رفتیم تو سکوت
به ساعت مچیم نگاه کردم ساعت ۴ بود

ارسلان : دیانا بریم یکم لباس بخریم
دیانا : آره بریم خیلی وقته لباس نخریدم

رفتیم سوار ماشین شدیم و رفتیم یه پاساژ توی شهر رو

دیانا : بریم توی این مغازهه
انگا لباساش قشنگه
ارسلان : باش بریم

رفتیم تو مغازه
دیانا دو ست صورتی کمرنگ برداشت با دو ست سورمیه ای و رفت تو پرو
دیدگاه ها (۰)

#پارت_۷ #ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!یکی از ست های صورتی و دوس...

#پارت_۸ #ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!ارسلان: دیانا رو گذاشتم ت...

#پارت_۵ #ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!ارسلان: وقتی رسیدیم بام د...

#پارت_۴#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!جلوی دهنم و گرفتم تا صدای ...

فیک کوک دختر کوچولوی من پارت ۳۰

پارت : ۴

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط