پارت ۴۹
#پارت_۴۹
داشتیم حرف میزدیم که صدای در اومد...
-انگار اومد..
-اره...بیا بریم استقبالش...
-چشم...
رفتیم بیرون..صدای خنده میومد...انگار یه نفر همراهش بود...
ناخداگاه فکرمو به زبون اوردم....
-اره انگار...
بعد باذوق گفت
-فکر کنم کیوان...
تعجب و کنجکاویم چند برابر شد...
-کیوان..؟؟!!
یهو در باز شد و یه پسر قد بلند وارد شد...و پشت سرش گودزیلا...
پسره قد بلند بوداما یکم از دکتر کوتاه تر بود...موهای خرمایی داشت...هیکلش رو فرم بود...چشماش هم عسلی روشن...
در کل خوشتیپ و جذاب بود...
نگاهش که به شهین خانم افتاد...
-به شهین خانم گل...حال شما....احوال شما...خوبید....یه خبر از من بیچاره نمیگیرید..!؟
-این چه حرفیه مادر...دلم برات یه ذره شده بود..احوالتو از اقا میگیرم...
دستش و گزاشت رو سینش و ادای احترام کرد..
-چاکرم...
یهو نگاهش افتاد به من که پشت سر شهین خانم بودم و با تعجب نگاه میکردم...
با نگاه سوالی روبه اقا کرد...
-اقا هــامین جان معرفی نمیکنی!!
عههه....اسمش هامین بود...
با خم نگاهم کرد...
-خدمتکار جدیدمه...
فک کنم کیوان فهمید که نمیخواد بیشتر توضیح بده..
اومد نزدیک تر و دستشو به سمتم دراز کرد...بعد روبه هامین گفت..:
-اجازه هست..
-نچ...
-برو بابا...
روبه من ادامه داد...
-خوشبختم بانو...بنده کیوان فرهمند هستم...خوشبختم..
من با پسرا دست نمیدادم و لی میخواستم حرص هامین رو در بیارم...
دستم و سمتش بردم...
-سلام....همچنین...
با نیش باز نگاه کرد....پسر بدی به نظر نمیومد...
-میشه بری میز غذارو اماده کنی...
با صداش به خودم اومدم...
-چــ.....چشم..
و رفتم تا غذارو بکشم...
هامین:
خیلی گشنم بود....به غذای جلوم نگاه کردم...لعنتی...
مزه غذا های اون دختره چموش زیر زبونمه...فقط دو بار مزشون کردم...ولی عالی بودن...
نمیتونستم بخورم...نچ...بلند شدم..کیوان تازه میخواست در غذاشو باز کنه...
-من میرم...
-کجااااا!؟؟
-خونه...میرم خونه غذا بخورم...
-هعیی...خوش به حالت من همش اینجا غذا میخورم..
دلم سوخت...کیوان بچه بوده که خانوادشو تو تصادف از دست میده...خودش هم یتیم میشه...
از راهنمایی باهمیم...دوست و همدم... #حقیقت_رویایی💞
منتظر نظراتون هستم مهربونا😊
داشتیم حرف میزدیم که صدای در اومد...
-انگار اومد..
-اره...بیا بریم استقبالش...
-چشم...
رفتیم بیرون..صدای خنده میومد...انگار یه نفر همراهش بود...
ناخداگاه فکرمو به زبون اوردم....
-اره انگار...
بعد باذوق گفت
-فکر کنم کیوان...
تعجب و کنجکاویم چند برابر شد...
-کیوان..؟؟!!
یهو در باز شد و یه پسر قد بلند وارد شد...و پشت سرش گودزیلا...
پسره قد بلند بوداما یکم از دکتر کوتاه تر بود...موهای خرمایی داشت...هیکلش رو فرم بود...چشماش هم عسلی روشن...
در کل خوشتیپ و جذاب بود...
نگاهش که به شهین خانم افتاد...
-به شهین خانم گل...حال شما....احوال شما...خوبید....یه خبر از من بیچاره نمیگیرید..!؟
-این چه حرفیه مادر...دلم برات یه ذره شده بود..احوالتو از اقا میگیرم...
دستش و گزاشت رو سینش و ادای احترام کرد..
-چاکرم...
یهو نگاهش افتاد به من که پشت سر شهین خانم بودم و با تعجب نگاه میکردم...
با نگاه سوالی روبه اقا کرد...
-اقا هــامین جان معرفی نمیکنی!!
عههه....اسمش هامین بود...
با خم نگاهم کرد...
-خدمتکار جدیدمه...
فک کنم کیوان فهمید که نمیخواد بیشتر توضیح بده..
اومد نزدیک تر و دستشو به سمتم دراز کرد...بعد روبه هامین گفت..:
-اجازه هست..
-نچ...
-برو بابا...
روبه من ادامه داد...
-خوشبختم بانو...بنده کیوان فرهمند هستم...خوشبختم..
من با پسرا دست نمیدادم و لی میخواستم حرص هامین رو در بیارم...
دستم و سمتش بردم...
-سلام....همچنین...
با نیش باز نگاه کرد....پسر بدی به نظر نمیومد...
-میشه بری میز غذارو اماده کنی...
با صداش به خودم اومدم...
-چــ.....چشم..
و رفتم تا غذارو بکشم...
هامین:
خیلی گشنم بود....به غذای جلوم نگاه کردم...لعنتی...
مزه غذا های اون دختره چموش زیر زبونمه...فقط دو بار مزشون کردم...ولی عالی بودن...
نمیتونستم بخورم...نچ...بلند شدم..کیوان تازه میخواست در غذاشو باز کنه...
-من میرم...
-کجااااا!؟؟
-خونه...میرم خونه غذا بخورم...
-هعیی...خوش به حالت من همش اینجا غذا میخورم..
دلم سوخت...کیوان بچه بوده که خانوادشو تو تصادف از دست میده...خودش هم یتیم میشه...
از راهنمایی باهمیم...دوست و همدم... #حقیقت_رویایی💞
منتظر نظراتون هستم مهربونا😊
۵۴.۵k
۱۵ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.