غریبه ترین آشنا
#Part18
(جونگ کوک)
از ماشین لوکسش پیاده شد و دستشو روی لبه کتش گرفت..
قدم هاشو سمت در ورودی برمیداشت اما با به یاد آوردن چیزی رو به بادیگارد شخصیش کرد..
_یه پوشه روی صندلی عقب گذاشتم.. بدش به دختر آقای سون..
_چشم
بنظرش کاری که میکرد بهترین کار بود..
درسته هنوز دوسش داشت..اما بنظر میومد ا/ت رابطه قبلو نمیخواست..
پس اینکه مدتی از دور زیر نظر بگیرش پسندیده تره.. برای هردوشون!
کارت ورودش رو بیرون آورد و برای تایید به میزبان دم در داد...
داخل رفت و برا سرگرمی به جمعی از بزرگان پیوست..
(ا/ت)
با آسودگی ترین حال ممکن روی یکی از صندلی ها نشست..
البته خیال راحتش اونقدرام الکی هم نبود..
حالا که مدارک دستشه احتمال بُردِش به ۹۰ درصد میرسه..
ولی اون ۱۰ درصد چی؟!
متأسفانه از وقتی نگاهای خیره اون مرد رو، روی خودش دید دلشوره کوچیکی تو دلش افتاد..
شاید اگه اون مرد میفهمید که ا/ت بی اجازه و به قصد چه کاری وارد اتاقش شده قطعا تیکه بزرگش گوشش بود.!
ولی انگار اون شب اونقدری مست کرده بود که انقد راحت چیزی رو به یاد نیاره...
برای حواس پرتی و کم شدن دلشوره اش جونگ کوک رو زیر نظر گرفت..
چون تنها کسی که میشناخت همون بود..
زیر چشمی دنبالش میکرد تا مبادا اون متوجه بشه..
لبخندش..
برق نگاهش...
فرم خوش حالت موهاش..
حتی استایل بی نقصش که تو تنش خودنمایی میکرد..
همهی اینا باعث میشد دوباره قلبش بلرزه.. باعث میشد اون اتفاقاتو فراموش کنه و دوباره خودشو به آغوش گرم اون برسونه...
انقدری محوش بود که برای لحظه ای فراموش کرد کجاست!
تو همون لحظه صدای محکم و دستی که روی شونه اش نشست اونو از هپروت بیرون آورد..
_ا/ت..
با ترس به عقب برگشت..
و با دیدن ته هو نفس کوتاهی گرفت و دستشو زیر گلوش گذاشت..
+ترسوندیم..
_شرمنده مزاحم دید زدنت شدم فقط اومدم اطلاع بدم برای مزایده آماده شو..
+ اوکی.. فقط تو اینجا چیکار میکنی؟
دستشو تو جیبش گذاشت و زیر پلکی نازک کرد..
_درسته پدرم گردن کلف نیس ولی خودم کمی ازین گردن کلفتا ندارم..
ا/ت چشماشو ریز کرد، بلند شد و روبه روش قرار گرفت.. دستشو روی گردن اون کشید و همون موقع ابروهاش بالا پرید..
+ اونقدرام گردنت کلفت نیستاا..
هردو زیر خنده زدن..
ته هو نگاهشو جدی گرفت و قانع کننده گفت:
_باید بیای تو زندگیم تا گردن کلفتمو نشونت بدم..
+هی.. تو آدم نمیشی؟!
_خانومه سون ا/ت، همش در تلاشم مخ جناب عالی رو بزنم.. واقعا نمیخوای پا بدی؟!
های گایز..
برگشتم از یک غیبت کبری..
ولی خب اومدم تموم کنم دیگه منتظرتون نزارم ..
فقط لایک و کامنت یادتون نره..
و اینکه پارتای پایانیه پس همین روزا تموم میشه ..
ولی فک نکنین میرم برا همیشه هاااا
هستم با کلی تکپارتی و چن پارتی..
امشبم برا اینکه حدود سه هفته شد که نبودم سه پارتو براتون آپ میکنم
(جونگ کوک)
از ماشین لوکسش پیاده شد و دستشو روی لبه کتش گرفت..
قدم هاشو سمت در ورودی برمیداشت اما با به یاد آوردن چیزی رو به بادیگارد شخصیش کرد..
_یه پوشه روی صندلی عقب گذاشتم.. بدش به دختر آقای سون..
_چشم
بنظرش کاری که میکرد بهترین کار بود..
درسته هنوز دوسش داشت..اما بنظر میومد ا/ت رابطه قبلو نمیخواست..
پس اینکه مدتی از دور زیر نظر بگیرش پسندیده تره.. برای هردوشون!
کارت ورودش رو بیرون آورد و برای تایید به میزبان دم در داد...
داخل رفت و برا سرگرمی به جمعی از بزرگان پیوست..
(ا/ت)
با آسودگی ترین حال ممکن روی یکی از صندلی ها نشست..
البته خیال راحتش اونقدرام الکی هم نبود..
حالا که مدارک دستشه احتمال بُردِش به ۹۰ درصد میرسه..
ولی اون ۱۰ درصد چی؟!
متأسفانه از وقتی نگاهای خیره اون مرد رو، روی خودش دید دلشوره کوچیکی تو دلش افتاد..
شاید اگه اون مرد میفهمید که ا/ت بی اجازه و به قصد چه کاری وارد اتاقش شده قطعا تیکه بزرگش گوشش بود.!
ولی انگار اون شب اونقدری مست کرده بود که انقد راحت چیزی رو به یاد نیاره...
برای حواس پرتی و کم شدن دلشوره اش جونگ کوک رو زیر نظر گرفت..
چون تنها کسی که میشناخت همون بود..
زیر چشمی دنبالش میکرد تا مبادا اون متوجه بشه..
لبخندش..
برق نگاهش...
فرم خوش حالت موهاش..
حتی استایل بی نقصش که تو تنش خودنمایی میکرد..
همهی اینا باعث میشد دوباره قلبش بلرزه.. باعث میشد اون اتفاقاتو فراموش کنه و دوباره خودشو به آغوش گرم اون برسونه...
انقدری محوش بود که برای لحظه ای فراموش کرد کجاست!
تو همون لحظه صدای محکم و دستی که روی شونه اش نشست اونو از هپروت بیرون آورد..
_ا/ت..
با ترس به عقب برگشت..
و با دیدن ته هو نفس کوتاهی گرفت و دستشو زیر گلوش گذاشت..
+ترسوندیم..
_شرمنده مزاحم دید زدنت شدم فقط اومدم اطلاع بدم برای مزایده آماده شو..
+ اوکی.. فقط تو اینجا چیکار میکنی؟
دستشو تو جیبش گذاشت و زیر پلکی نازک کرد..
_درسته پدرم گردن کلف نیس ولی خودم کمی ازین گردن کلفتا ندارم..
ا/ت چشماشو ریز کرد، بلند شد و روبه روش قرار گرفت.. دستشو روی گردن اون کشید و همون موقع ابروهاش بالا پرید..
+ اونقدرام گردنت کلفت نیستاا..
هردو زیر خنده زدن..
ته هو نگاهشو جدی گرفت و قانع کننده گفت:
_باید بیای تو زندگیم تا گردن کلفتمو نشونت بدم..
+هی.. تو آدم نمیشی؟!
_خانومه سون ا/ت، همش در تلاشم مخ جناب عالی رو بزنم.. واقعا نمیخوای پا بدی؟!
های گایز..
برگشتم از یک غیبت کبری..
ولی خب اومدم تموم کنم دیگه منتظرتون نزارم ..
فقط لایک و کامنت یادتون نره..
و اینکه پارتای پایانیه پس همین روزا تموم میشه ..
ولی فک نکنین میرم برا همیشه هاااا
هستم با کلی تکپارتی و چن پارتی..
امشبم برا اینکه حدود سه هفته شد که نبودم سه پارتو براتون آپ میکنم
۴.۲k
۰۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.