پارت 1۷
پارت 1۷
*هفت ماه بعد*
ویو اما
الان هشت ماه شده که من باردارم و پسرم بزودی به دنیا میاد یونجی هم الان ۹ماهش هست صبح از خواب بیدار شدم رفتم سرویس کارام و انجام دادم و دیدم شوگا نیست حتما رفته بود شرکت
رفتم تو اتاق یونجی که دیدم هنوز خوابه بغلش کردم و باهاش اومدیم پایین
اما:سلام صبح بخیر اجوما
اجوما:صبح توهم بخیر عزیزم حالت چطوره
اما:ممنونم بقیه کجان؟
اجوما:ارباب رفتن سرکار بقیه هم چند روز مرخصی هستن منم از ارباب اجازه گرفتم بدم پیش دخترم ایشون هم گفتن وقتی شما بیدار شدید برم اگر اجازه میدید
اما:حتما مراقب خودتون باشید
اجوما:ممنون دخترم فعلا خدانگهدار
اما:خدانگهدار
ویو اما
یونجی و گذاشتم توی گهواره ای که پیش مبل بود و رفتم صبحونه خوردم که دیدم شوگا با عصبانی اومد خونه خیلی اعصابش خورد بود رفتم بالا پیشش
اما:سلام چیشده
شوگا:برو بیرون(با داد)
اما: خب بگو چیشده چرا عصبانی هستی
شوگا:امروز وقتی افرادم برای گرفتن اسلحه ها رفتن اسلحه هارو گم کردن اعصابم خورد شده توهم امروز سر اعصابم راه نرو(داد)
اما:خب من زنت هستم چرا با من اینطوری حرف میزنی میدونم خسته ای ولی دلیل نمیشه بامنی که زنتم اینجوری حرف بزنی(ناراحتی)
شوگا:مگه نمیگم رو اعصابم راه نرو
ویو اما
یدفعه سوزشی رو گونم حس کردم درسته شوگا منو زد که بغضم ترکید و از اتاق اومدم بیرون
ویو شوگا
کارام دست خودم نبود اعصابم خراب بود و نفهمیدم چیشد که یه سیلی به اما زدم اون تقصیری نداشت همش تقصیر من بود که گوشیم زنگ خورد
بادیگارد:ارباب اسلحه هارو پیدا کردیم و داریم به پایگاه میبریم نگران نباشین
شوگا: افرین کارت عالی بود
ویو شوگا
رفتم ببینم اما کجاس که دیدم مثل بچه ها کنار یونجی خوابیده لپش قرمز بود و قطره های اشک روی صورتش مونده بود خیلی ناراحت بودم که فکری به سرم رسید به لوکا زنگ زدم
لوکا:سلام
شوگا:سلام چطوری
لوکا:ممنون تو خوبی چخبر
شوگا:ممنون میگم میتونی شب بیای اینجا یه کیک هم بگیری
لوکا:اره اتفاقا هم حوصله ام سر میرفت هم دلم برا خواهرم و یونجی تنگ شده بود ساعت ۶ میام
شوگا:اوکی فعلا
لوکا:فعلا
*پایان مکالمه*
ویو شوگا
بلند سوم یه عالمه غذا درست کردم و همه چی و آماده کردم که دیدم اما به سختی داره از پله هامیاد پایین
ویو اما
با سردرد از خواب بلند شدم تمام بدنم درد میکرد حالم زیاد خوب نبود دیدم بوی غذا میاد به سختی از پله ها رفتم پایین که شوگا اومد کمکم
شوگا:سلام فرشته کوچولو ببخشید
اما:سلام چیشده الان حالت بهتره
شوگا:نباید باهات بد حرف میزدم و میزدمت منو میبخشی فرشته کوچولو
اما:بله حتما
.........
*هفت ماه بعد*
ویو اما
الان هشت ماه شده که من باردارم و پسرم بزودی به دنیا میاد یونجی هم الان ۹ماهش هست صبح از خواب بیدار شدم رفتم سرویس کارام و انجام دادم و دیدم شوگا نیست حتما رفته بود شرکت
رفتم تو اتاق یونجی که دیدم هنوز خوابه بغلش کردم و باهاش اومدیم پایین
اما:سلام صبح بخیر اجوما
اجوما:صبح توهم بخیر عزیزم حالت چطوره
اما:ممنونم بقیه کجان؟
اجوما:ارباب رفتن سرکار بقیه هم چند روز مرخصی هستن منم از ارباب اجازه گرفتم بدم پیش دخترم ایشون هم گفتن وقتی شما بیدار شدید برم اگر اجازه میدید
اما:حتما مراقب خودتون باشید
اجوما:ممنون دخترم فعلا خدانگهدار
اما:خدانگهدار
ویو اما
یونجی و گذاشتم توی گهواره ای که پیش مبل بود و رفتم صبحونه خوردم که دیدم شوگا با عصبانی اومد خونه خیلی اعصابش خورد بود رفتم بالا پیشش
اما:سلام چیشده
شوگا:برو بیرون(با داد)
اما: خب بگو چیشده چرا عصبانی هستی
شوگا:امروز وقتی افرادم برای گرفتن اسلحه ها رفتن اسلحه هارو گم کردن اعصابم خورد شده توهم امروز سر اعصابم راه نرو(داد)
اما:خب من زنت هستم چرا با من اینطوری حرف میزنی میدونم خسته ای ولی دلیل نمیشه بامنی که زنتم اینجوری حرف بزنی(ناراحتی)
شوگا:مگه نمیگم رو اعصابم راه نرو
ویو اما
یدفعه سوزشی رو گونم حس کردم درسته شوگا منو زد که بغضم ترکید و از اتاق اومدم بیرون
ویو شوگا
کارام دست خودم نبود اعصابم خراب بود و نفهمیدم چیشد که یه سیلی به اما زدم اون تقصیری نداشت همش تقصیر من بود که گوشیم زنگ خورد
بادیگارد:ارباب اسلحه هارو پیدا کردیم و داریم به پایگاه میبریم نگران نباشین
شوگا: افرین کارت عالی بود
ویو شوگا
رفتم ببینم اما کجاس که دیدم مثل بچه ها کنار یونجی خوابیده لپش قرمز بود و قطره های اشک روی صورتش مونده بود خیلی ناراحت بودم که فکری به سرم رسید به لوکا زنگ زدم
لوکا:سلام
شوگا:سلام چطوری
لوکا:ممنون تو خوبی چخبر
شوگا:ممنون میگم میتونی شب بیای اینجا یه کیک هم بگیری
لوکا:اره اتفاقا هم حوصله ام سر میرفت هم دلم برا خواهرم و یونجی تنگ شده بود ساعت ۶ میام
شوگا:اوکی فعلا
لوکا:فعلا
*پایان مکالمه*
ویو شوگا
بلند سوم یه عالمه غذا درست کردم و همه چی و آماده کردم که دیدم اما به سختی داره از پله هامیاد پایین
ویو اما
با سردرد از خواب بلند شدم تمام بدنم درد میکرد حالم زیاد خوب نبود دیدم بوی غذا میاد به سختی از پله ها رفتم پایین که شوگا اومد کمکم
شوگا:سلام فرشته کوچولو ببخشید
اما:سلام چیشده الان حالت بهتره
شوگا:نباید باهات بد حرف میزدم و میزدمت منو میبخشی فرشته کوچولو
اما:بله حتما
.........
۲.۸k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.