پارت ۱۸
پارت ۱۸
اما نشست سر مبل که لوکا اومد داخل
لوکا:سلام سلام
اما:سلام داداشی خوبی
لوکا:معلومه که خوبم یونجی کجاست
اما:خوابه
شوگا:سلام چطوری پسر
لوکا: وقتی پیش خواهرم و دختر کوچولوش هستم عالیم
درحال حرف زدن بودن که حال اما بد شد
اما:اییییییی(جیغ)
شوگا:چیشده خوبی(نگران)
اما:ایییی نهه فکر کنم بچه دارا بدنیا میاد(جیغ)
شوگا:لوکا تو پیش یونجی بمون ما میریم بیمارستان
لوکا:باشه زودتر برین منم یونجی و میارم پایین برید
شوگا اما و بغل کرد و گذاشت تو ماشین و به سمت بیمارستان حرکت کرد وقتی رسید اما رو بردن اتاق عمل بعد ۲ساعت بالاخره اومدن بیرون
شوگا:حالش چطوره
دکتر:حال هردو خوبه
شوگا:میتونم ببینمشون
دکتر:البته
شوگا رفتم کنار تخت و به صورت اما و پسر کوچولوم نگاهی کردم پسرم خیلی شبیه به من بود که اما بیدار شد
شوگا:حالت خوبه
اما:اهوم خوبم
شوگا:اخی عزیزم دکتر گفت هم خودت و بچه حالتون خیلی خوبه
اما:خداروشکر اسمش و چی بذاریم؟
شوگا:امممم یه جون چطوره
اما:عالیه راستی لوکا و یونجی چیشدن
شوگا: نگران نباش لوکا خونه پیش یونجیه باهاش حرف زدم یونجی بیدار شده دارن بازی میکنن
اما:من کی مرخص میشم
شوگا:نمیدونم میرم میپرسم
شوگا رفت پرسید و اومد
اما:خب
شوگا:دکتر گفت فردا مرخص میشی
اما:خوبه
*پرش زمانی به بعد ترخیص*
ویو اما
اومدیم خونه جشن گرفته بودن برامون همه اعضا هم بودن مامانم و مامان شوگا هم بودن یه جشن خیلی بزرگ گرفته بودن بچه های نامجون و جیمین هم بدنیا اومده بودن رفتم بالا تو اتاقم لباسام و عوض کردم وبرای یه جون هم یه لباس خوب پوشیدم و رفتم پایین
بعد جشن همه خوابیدن و من پیش یونجی بودم چون خیلی ندیده بودمش
*پرش زمانی به ۵سال بعد*
.............
اما نشست سر مبل که لوکا اومد داخل
لوکا:سلام سلام
اما:سلام داداشی خوبی
لوکا:معلومه که خوبم یونجی کجاست
اما:خوابه
شوگا:سلام چطوری پسر
لوکا: وقتی پیش خواهرم و دختر کوچولوش هستم عالیم
درحال حرف زدن بودن که حال اما بد شد
اما:اییییییی(جیغ)
شوگا:چیشده خوبی(نگران)
اما:ایییی نهه فکر کنم بچه دارا بدنیا میاد(جیغ)
شوگا:لوکا تو پیش یونجی بمون ما میریم بیمارستان
لوکا:باشه زودتر برین منم یونجی و میارم پایین برید
شوگا اما و بغل کرد و گذاشت تو ماشین و به سمت بیمارستان حرکت کرد وقتی رسید اما رو بردن اتاق عمل بعد ۲ساعت بالاخره اومدن بیرون
شوگا:حالش چطوره
دکتر:حال هردو خوبه
شوگا:میتونم ببینمشون
دکتر:البته
شوگا رفتم کنار تخت و به صورت اما و پسر کوچولوم نگاهی کردم پسرم خیلی شبیه به من بود که اما بیدار شد
شوگا:حالت خوبه
اما:اهوم خوبم
شوگا:اخی عزیزم دکتر گفت هم خودت و بچه حالتون خیلی خوبه
اما:خداروشکر اسمش و چی بذاریم؟
شوگا:امممم یه جون چطوره
اما:عالیه راستی لوکا و یونجی چیشدن
شوگا: نگران نباش لوکا خونه پیش یونجیه باهاش حرف زدم یونجی بیدار شده دارن بازی میکنن
اما:من کی مرخص میشم
شوگا:نمیدونم میرم میپرسم
شوگا رفت پرسید و اومد
اما:خب
شوگا:دکتر گفت فردا مرخص میشی
اما:خوبه
*پرش زمانی به بعد ترخیص*
ویو اما
اومدیم خونه جشن گرفته بودن برامون همه اعضا هم بودن مامانم و مامان شوگا هم بودن یه جشن خیلی بزرگ گرفته بودن بچه های نامجون و جیمین هم بدنیا اومده بودن رفتم بالا تو اتاقم لباسام و عوض کردم وبرای یه جون هم یه لباس خوب پوشیدم و رفتم پایین
بعد جشن همه خوابیدن و من پیش یونجی بودم چون خیلی ندیده بودمش
*پرش زمانی به ۵سال بعد*
.............
۲.۳k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.