پارت1۹
پارت1۹
*پرش زمانی به ۵سال بعد*
ویو اما
الان ۵ سال گذشته و ما زندگی خوبی داریم یونجی الان ۵سال و ۹ ماهشه و یه جون تازه ۵ساله شده ولی شوگا اصلا به یونجی محل نمیده و فقط مراقبه یه جونه وقتی میبینم که یونجی شبا گریه میکنه تا خوابش ببره حالم خراب میشه و میرم پیشش میخوابم ولی شوگا میگه یه جون قراره رئیس بعدی باند باشه همش مراقبشه دارم دیوونه میشم از دستش
شوگا:صبح بخیر
اما:صبح توهم بخیر بیا صبحونه
شوگا من امروز کلی کار دارم و باید برای شرکت کل روز و تو شرکت باشم ازت میخوام فقط فقط یه امروز و با یونجی هم خوب باشی و بهش محل بدی
شوگا:خیلی خب سعی میکنم
نکته:اما یه شرکت غذایی داره
اما:سلام دختر قشنگم صبحت بخیر
یونجی:سلام مامانی سلام بابایی
شوگا:سلام(سرد)
یه جون:سلام صبح بخیر مامان بابا و یونجی
اما:سلام پسرم صبح توهم بخیر
شوگا:سلام قهرمان کوچولو
اما:خب بچه ها من رفتم مراقب خودتون باشین
خدافظ
شوگا:خب بریم پارک یه جون
یه جون:بریم بابایی
یونجی:منم بیام(مظلوم)
شوگا:بیا ولی حواست باشه دردسر درست نکنی ها
یونجی:باشه (رفت آماده بشه)
*پرش زمانی توی پارک*
یه جون:بابا میشه من برم سوار اون وسیله
شوگا:برو پسرم
یونجی:منم برم
شوگا:نه
یونجی ناراحت رفت سر یه صندلی نشست که دید شوگا و یه جون رفتن بستنی و اسباب بازی خریدن و حواسشون به یونجی نیست یونجی همینطور راه رفت که نفهمید چیشد از پارک بیرون اومد وقتی به خودش اومد دید پیش یه خانمه
یونجی:ببخشید میشه منو ببرید تا توی پارک(گریه)
خانم:البته کوچولو ولی چرا گریه میکنی
یونجی:میترسم(گریه)
خانم:نترس بیا بریم
خانم یونجی و برد تا توی پارک که
شوگا بالاخره متوجه نبود یونجی شد و کل پارک و دنبالش گشت که دید یه خانم داره یونجی و میاره
خانم:اقا این دختر شماست
شوگا:بله ممنون
شوگا دست یونجی و گرفت و سریع با بچه ها به سمت خونه رفتن یونجی تمام راه و گریه کرد و شوگا دعواش کرد وقتی رسیدن شوگا برای یه جون فیلم گذاشت و محکم دست یونجی و گرفت و برد تو اتاق
شوگا:چرا دور شدی ها(داد)
یونجی:بب...ببخشید هق بابایی(گریه شدید)
........
*پرش زمانی به ۵سال بعد*
ویو اما
الان ۵ سال گذشته و ما زندگی خوبی داریم یونجی الان ۵سال و ۹ ماهشه و یه جون تازه ۵ساله شده ولی شوگا اصلا به یونجی محل نمیده و فقط مراقبه یه جونه وقتی میبینم که یونجی شبا گریه میکنه تا خوابش ببره حالم خراب میشه و میرم پیشش میخوابم ولی شوگا میگه یه جون قراره رئیس بعدی باند باشه همش مراقبشه دارم دیوونه میشم از دستش
شوگا:صبح بخیر
اما:صبح توهم بخیر بیا صبحونه
شوگا من امروز کلی کار دارم و باید برای شرکت کل روز و تو شرکت باشم ازت میخوام فقط فقط یه امروز و با یونجی هم خوب باشی و بهش محل بدی
شوگا:خیلی خب سعی میکنم
نکته:اما یه شرکت غذایی داره
اما:سلام دختر قشنگم صبحت بخیر
یونجی:سلام مامانی سلام بابایی
شوگا:سلام(سرد)
یه جون:سلام صبح بخیر مامان بابا و یونجی
اما:سلام پسرم صبح توهم بخیر
شوگا:سلام قهرمان کوچولو
اما:خب بچه ها من رفتم مراقب خودتون باشین
خدافظ
شوگا:خب بریم پارک یه جون
یه جون:بریم بابایی
یونجی:منم بیام(مظلوم)
شوگا:بیا ولی حواست باشه دردسر درست نکنی ها
یونجی:باشه (رفت آماده بشه)
*پرش زمانی توی پارک*
یه جون:بابا میشه من برم سوار اون وسیله
شوگا:برو پسرم
یونجی:منم برم
شوگا:نه
یونجی ناراحت رفت سر یه صندلی نشست که دید شوگا و یه جون رفتن بستنی و اسباب بازی خریدن و حواسشون به یونجی نیست یونجی همینطور راه رفت که نفهمید چیشد از پارک بیرون اومد وقتی به خودش اومد دید پیش یه خانمه
یونجی:ببخشید میشه منو ببرید تا توی پارک(گریه)
خانم:البته کوچولو ولی چرا گریه میکنی
یونجی:میترسم(گریه)
خانم:نترس بیا بریم
خانم یونجی و برد تا توی پارک که
شوگا بالاخره متوجه نبود یونجی شد و کل پارک و دنبالش گشت که دید یه خانم داره یونجی و میاره
خانم:اقا این دختر شماست
شوگا:بله ممنون
شوگا دست یونجی و گرفت و سریع با بچه ها به سمت خونه رفتن یونجی تمام راه و گریه کرد و شوگا دعواش کرد وقتی رسیدن شوگا برای یه جون فیلم گذاشت و محکم دست یونجی و گرفت و برد تو اتاق
شوگا:چرا دور شدی ها(داد)
یونجی:بب...ببخشید هق بابایی(گریه شدید)
........
۲.۴k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.