حقیقت پنهان🌱
حقیقت پنهان🌱
part 95
رضا: وایییی شماها چرا اینقدر خنگید
محراب: چرا؟
رضا: این بلیط اتبوس نیکاعه
محراب: خب
رضا: خب ینی رفته توی ترمینال، ولی سوار اتبوس نشده.
چون بلیطشو جا گذاشته..
مهشاد: من یه سوال دارم. این کی وقت کرد بلیط بگیره
پانیذ: دوروز پیش،من دیدم داره یه کاری با گوشیش میکنه ولی اهمیت ندادم
ینی میتونم بگم اصلاااا انتظار این کارشو نداشتم..
رضا: تو که نیکارو میشناختیش، این هر کاری از دستش بر میومد
پانیذ: آره ولی اصلا فکرشو نمیکردم.. میدونی....
رضا: آره میفهمم
ممد: آقا اینارو ول کنین. مگه نمیگی بلیطشو جا گذاشته
رضا: آره.
ممد: خب پس نرفته... ببین ساعتش مال کِیه؟
رضا: 11:30 شب
ممد: خب الان پنج دیقه مونده به هشته. بیاین بریم تا اون موقع شاید پیداش کنیم.
رضا: دعا کنین پیداش نکنم(عصبانی)(یا ابلفضل.. منم ترسیدم😂)
ممد: بعدا راجبش حرف میزنیم.. الان بیاین بریم
پانیذ. محراب. مهشاد. عسل. ارسلان: بریم
ممد: شما کجا؟
فقط متین و پانیذ و رضا
محراب: خب ماعم بیایم دیگه
ممد: خبرتون میکنم دیگهههه
ارسلان: تا اون موقع ما نمیتونیم صبر کنیم
متین: بحث نکنین بیاین بریممممم
ممد: باش باش، بریم
*سوار ماشین شدیم و حرکت کردم، بچه ها با مپ داشتن بهم آدرسو میدادن چون اینجارو بلد نبودیم.....*
ارسلان: هعی....
محراب: وایی من خیلی خستم میرم بخوابم
ارسلان: نه نرو
محراب: بخدا خوابم میاد..
ارسلان: خب من تنهامم حوصلم سر میره
محراب:تنهایی؟
ارسلان: اگه منظورت اینه که مهشاد و عسل هستن، باید بگم اونا باهم گرم گرفتن.
محراب: خب توعم برو بخواب...
ارسلان: تو دلت اصن شور نمیزنه هااا
محراب : خب گفتن خبر میدن دیگه
ارسلان: نه من اینجوری نمیتونم(جوری که انگار داشت با خودش حرف میزد)
محراب: هان؟
ارسلان: هیچی. هیچی برو بخواب
منم...... میرم سر گوشیم
محراب: آهان. باش
ارسلان:*بدون اینکه کسی بفهمه رفتم سوار ماشین شدم و حرکت کردم.
یکم تند رفتم و ماشین ممد اینا رو پیدا کردم
ولی با فاصله رانندگی میکردم جوری که نفهمن من دنبالشونم
بعد نیم ساعت رسیدیم که دیدم.......
خیلییییی ببخشییییید که دیر گذاشتم
اگه تونستم فردا هم یه پارت دیگه میزارم💕
part 95
رضا: وایییی شماها چرا اینقدر خنگید
محراب: چرا؟
رضا: این بلیط اتبوس نیکاعه
محراب: خب
رضا: خب ینی رفته توی ترمینال، ولی سوار اتبوس نشده.
چون بلیطشو جا گذاشته..
مهشاد: من یه سوال دارم. این کی وقت کرد بلیط بگیره
پانیذ: دوروز پیش،من دیدم داره یه کاری با گوشیش میکنه ولی اهمیت ندادم
ینی میتونم بگم اصلاااا انتظار این کارشو نداشتم..
رضا: تو که نیکارو میشناختیش، این هر کاری از دستش بر میومد
پانیذ: آره ولی اصلا فکرشو نمیکردم.. میدونی....
رضا: آره میفهمم
ممد: آقا اینارو ول کنین. مگه نمیگی بلیطشو جا گذاشته
رضا: آره.
ممد: خب پس نرفته... ببین ساعتش مال کِیه؟
رضا: 11:30 شب
ممد: خب الان پنج دیقه مونده به هشته. بیاین بریم تا اون موقع شاید پیداش کنیم.
رضا: دعا کنین پیداش نکنم(عصبانی)(یا ابلفضل.. منم ترسیدم😂)
ممد: بعدا راجبش حرف میزنیم.. الان بیاین بریم
پانیذ. محراب. مهشاد. عسل. ارسلان: بریم
ممد: شما کجا؟
فقط متین و پانیذ و رضا
محراب: خب ماعم بیایم دیگه
ممد: خبرتون میکنم دیگهههه
ارسلان: تا اون موقع ما نمیتونیم صبر کنیم
متین: بحث نکنین بیاین بریممممم
ممد: باش باش، بریم
*سوار ماشین شدیم و حرکت کردم، بچه ها با مپ داشتن بهم آدرسو میدادن چون اینجارو بلد نبودیم.....*
ارسلان: هعی....
محراب: وایی من خیلی خستم میرم بخوابم
ارسلان: نه نرو
محراب: بخدا خوابم میاد..
ارسلان: خب من تنهامم حوصلم سر میره
محراب:تنهایی؟
ارسلان: اگه منظورت اینه که مهشاد و عسل هستن، باید بگم اونا باهم گرم گرفتن.
محراب: خب توعم برو بخواب...
ارسلان: تو دلت اصن شور نمیزنه هااا
محراب : خب گفتن خبر میدن دیگه
ارسلان: نه من اینجوری نمیتونم(جوری که انگار داشت با خودش حرف میزد)
محراب: هان؟
ارسلان: هیچی. هیچی برو بخواب
منم...... میرم سر گوشیم
محراب: آهان. باش
ارسلان:*بدون اینکه کسی بفهمه رفتم سوار ماشین شدم و حرکت کردم.
یکم تند رفتم و ماشین ممد اینا رو پیدا کردم
ولی با فاصله رانندگی میکردم جوری که نفهمن من دنبالشونم
بعد نیم ساعت رسیدیم که دیدم.......
خیلییییی ببخشییییید که دیر گذاشتم
اگه تونستم فردا هم یه پارت دیگه میزارم💕
۱۱.۳k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.