*ویو جنا*
*ویو جنا*
یعنی من واقعا عاشق شدم ناخوداگاه لبخندی روی لبام حس کردم
نمیدونم چرا ولی خوشحال بودم عشق چه باحاله یعنی همچین حسی داره عاشق بشی واو
خدای من چم شده این حرفا چیه میزنه خدایا رسما دیوونه شدم که به وضعیت خودم خندیدم اما این خنده از سر خوشحالی بود که سریع مامانمو محکم بغل کردم
جنا:مامان تو راضی هستی من عاشق شدم
مامان:یاااااااااا دخترم این سوالیه معلومه چرا که نه
جنا:مرسی مامان جون
خلاصه رفتم اتاقم و با هزار ها فکر و خیال خوابم برد
(صبح ساعت۷)
با خوشحالی بیدار شدم قوسی به کمرم دادم و بلند شدم ی دوش ۱۰ مینی گرفتم
خواستم لباس های هر روزمو بپوشم که یاد دیروز افتادم همون دختره لعنتیه
اون با اون لباسا میاد با فکر خوشتیپی اما من ی پارچه لباس ساده بپوشم اینطور نمیشه منم الان یک لباس خوشکل میپوشم
دامن خوشکل و پیرهن سبزمو بردم و پوشیدم کیفم رو پوشیدم و به سمت شرکت حرکت کردم
رسیدم وارد شرکت شدم که همه با تعجب نگام میکردن منم خجالت زده سلام کردم و با سرعت رفتم داخل اتاقم
اخه این چکار بود من کردم جنا احمق اخههههه تو کی برا کار اینطور میپوشیدی اوووووووووووف
بیا با اعتماد به نفس رفتار کنم و خودمو ضایع جلوه ندم این بهترین کاره اره
پرونده ها رو بردم و رفتم اتاق رئیس بعد از در زدن و اجازه ورود وارد اتاق شدم
*ویو جیمین*
تو اتاق نشستم و منتظر جنا موندم که بله همونطور که توقع داشتم اومد وارد شد که واقعا خشکم زد چه خوشکل شده بود
مات برده نگاهش میکردم که احساس کردم خجالت کشید و به خودم اومدم
ولی خیلی خوشکل شده در همون زمان هم خندم گرفته بود مطمئنا از روی حسادت از اون لینا اینطور پوشیده خندم کنترل کردم
جیمین:خب جنا نمیخوای پرونده ها رو بدی
جنا:اوه بله رئیس
جیمین:میتونی جیمین صدام کنی
جنا:بله؟(با تعجب)
جیمین:همینکه شنیدی میتونی با اسمم صدام کنی
جنا:اوه بله رئی...منظورم جی..جیمین
جیمین:الان شد(لبخند)درضمن لباسات خیلی خوشکلن خوشم اومد همیشه اینطور تیپ بزن ولی مراقب باش ندوزنت
جنا:یااااااااااا جیمینا اونقدرم خوشکل نیستم
جیمین:تا ۱ دقیقه پیش بزور اسممو میگفتی
جنا:اوه ببخشید
جیمین:واسه چی معذرت خواهی میکنی برا کاری که نکردی معذرت نخواه
جنا:اومممم چیزی خواستید من تو اتاقمم
جیمین:من همین الان میخوام
از جام بلند شدم و رفتم نزدیکش شدم
جنا:اوم بله چی میخواید؟
جیمین:تو رو
جنا:چی(با چشمای گرد شده)
یکم فاصله گرفتم و گفتم
جیمین:نظرت چیه امشب باهم بریم بیرون شام بخوریم
جنا:دلیل خاصی داره(تعجب)
جیمین:همینطور،میخوام ی چیزی بهت بگم
جنا:باشه من میام فقط ساعت چند؟
جیمین:ساعت ۸
جنا:ولی ۸ تازه از شرکت میزنم بیرون
جیمین:امروز میتونی ساعت ۶ بری
جنا:اوکی
و رفت...
یعنی من واقعا عاشق شدم ناخوداگاه لبخندی روی لبام حس کردم
نمیدونم چرا ولی خوشحال بودم عشق چه باحاله یعنی همچین حسی داره عاشق بشی واو
خدای من چم شده این حرفا چیه میزنه خدایا رسما دیوونه شدم که به وضعیت خودم خندیدم اما این خنده از سر خوشحالی بود که سریع مامانمو محکم بغل کردم
جنا:مامان تو راضی هستی من عاشق شدم
مامان:یاااااااااا دخترم این سوالیه معلومه چرا که نه
جنا:مرسی مامان جون
خلاصه رفتم اتاقم و با هزار ها فکر و خیال خوابم برد
(صبح ساعت۷)
با خوشحالی بیدار شدم قوسی به کمرم دادم و بلند شدم ی دوش ۱۰ مینی گرفتم
خواستم لباس های هر روزمو بپوشم که یاد دیروز افتادم همون دختره لعنتیه
اون با اون لباسا میاد با فکر خوشتیپی اما من ی پارچه لباس ساده بپوشم اینطور نمیشه منم الان یک لباس خوشکل میپوشم
دامن خوشکل و پیرهن سبزمو بردم و پوشیدم کیفم رو پوشیدم و به سمت شرکت حرکت کردم
رسیدم وارد شرکت شدم که همه با تعجب نگام میکردن منم خجالت زده سلام کردم و با سرعت رفتم داخل اتاقم
اخه این چکار بود من کردم جنا احمق اخههههه تو کی برا کار اینطور میپوشیدی اوووووووووووف
بیا با اعتماد به نفس رفتار کنم و خودمو ضایع جلوه ندم این بهترین کاره اره
پرونده ها رو بردم و رفتم اتاق رئیس بعد از در زدن و اجازه ورود وارد اتاق شدم
*ویو جیمین*
تو اتاق نشستم و منتظر جنا موندم که بله همونطور که توقع داشتم اومد وارد شد که واقعا خشکم زد چه خوشکل شده بود
مات برده نگاهش میکردم که احساس کردم خجالت کشید و به خودم اومدم
ولی خیلی خوشکل شده در همون زمان هم خندم گرفته بود مطمئنا از روی حسادت از اون لینا اینطور پوشیده خندم کنترل کردم
جیمین:خب جنا نمیخوای پرونده ها رو بدی
جنا:اوه بله رئیس
جیمین:میتونی جیمین صدام کنی
جنا:بله؟(با تعجب)
جیمین:همینکه شنیدی میتونی با اسمم صدام کنی
جنا:اوه بله رئی...منظورم جی..جیمین
جیمین:الان شد(لبخند)درضمن لباسات خیلی خوشکلن خوشم اومد همیشه اینطور تیپ بزن ولی مراقب باش ندوزنت
جنا:یااااااااااا جیمینا اونقدرم خوشکل نیستم
جیمین:تا ۱ دقیقه پیش بزور اسممو میگفتی
جنا:اوه ببخشید
جیمین:واسه چی معذرت خواهی میکنی برا کاری که نکردی معذرت نخواه
جنا:اومممم چیزی خواستید من تو اتاقمم
جیمین:من همین الان میخوام
از جام بلند شدم و رفتم نزدیکش شدم
جنا:اوم بله چی میخواید؟
جیمین:تو رو
جنا:چی(با چشمای گرد شده)
یکم فاصله گرفتم و گفتم
جیمین:نظرت چیه امشب باهم بریم بیرون شام بخوریم
جنا:دلیل خاصی داره(تعجب)
جیمین:همینطور،میخوام ی چیزی بهت بگم
جنا:باشه من میام فقط ساعت چند؟
جیمین:ساعت ۸
جنا:ولی ۸ تازه از شرکت میزنم بیرون
جیمین:امروز میتونی ساعت ۶ بری
جنا:اوکی
و رفت...
۲.۸k
۰۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.