جیمین فیک زندگی پارت ۲۶#

جیمین فیک زندگی پارت ۲۶#


نامجون : خب حق داری ولی تو خیلی دوسش داشتی

ات: مثله اینکه یک طرفه بود

ویو ات
بغض گلوم رو چنگ میزد . دیگه تحمل نکردم و اشک هام از گونه هام مریخت
نامجون وقتی گریم رو دید اومد بغلم کرد

نامجون : گریه کن اگه گریه باعث میشه حال دخترم بهتر شه گریه کن .
نامجون: جیمین چطور جرعت کرد دل دخترم رو بشکنه . خودم به حسابش میرسم که از این کارش پشیمون بشه.
نامجون با حرفاش اروم کرده بود . درسته پدرم نبود اما اصلا احساس تنهایی نداشتم چون نامجون برام دقیقا مثل پدر بود و همیشه پشتم بود.

نامجون: دخترم بلند شو الان مرخص میشس . ن خودم میزسونمت عمارت

ات : نه نامی من نمیخوام برگردم به اون عمارت

نامجون : پس میارمت عمارت خودم تا حالت خوب بشه

ویو ات
رفتیم عمارت نامجون . نامجون و همسرش هانا خیلی باهام خوب رفتار میکردن. مثله بچه نداشتشون بودم . نامجون عاشق دختر بود ولی چون هانا یه بیماری داشت نمیتونستن بچه دار بشن و از اونجایی که من هم پدر و مادرم نبود همش من رو دخترم صدا میکردن .
من رو بردن توی اتاق

هانا : دخترم اینجا دراز بشی هرچی نیاز داری به من بگو الان هم اجوما برات غذا میاره

ات: مرسی هانا جون. مزاحمت شدم باید میمردم

هانا: هی دخترم این چه حرفیه که میزنی تو دخترمایی اگه مبودی من و نامجون چیکار میکردیم . دیگه از این حرف ها نزن

چند روز گذشت و حال من بهتر شده بود و دیگه جیمین و تقریبا فراموش کرده بودم . حالم خیلی خوب بود و دیگه نیازی به مراقبت نامجون و هانا نداشتم .
سر میز شام بودیم

ات : نامجون میشه یه بلیط به بوسان بگیری ...
.
.
.
میدونم خوب نشد اما امید وارم خوشتون بیاد و حمایت کنید.
دیدگاه ها (۲)

جیمین فیک زندگی پارت ۲۷#

جیمین فیک زندگی پارت ۲۸#

جیمین فیک زندگی پارت ۲۵#

جیمین فیک زندگی پارت ۲۴#

جیمین فیک زندگی پارت ۵۷#

جیمین فیک زندگی پارت ۷۷#

جیمین فیک زندگی پارت ۵۸#

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط