این روزا گرفتاری و درد کوچیک و بزرگ نمیشناسه

این روزا گرفتاری و درد کوچیک و بزرگ نمیشناسه...
مادربزرگ مهدی اونو دییروز اورد خونه ما پدر و مادرش طلاق گرفتند و پدرش برای اینکه جا خالی مادر رو حس نکنه یه تبلت خریده و دائما سر مهدی تو اون تبلت بو به زور می اوردیمش سر سفره خلاصه شب شد و مهدی که یه پسر یازده ساله است اومد تو اتاق ما پسرا بخوابه ساعت دو نصفه شب بود که مهدی از خواب پرید و شروع کرد به گریه و گفت کابوس دیده و شروع کرد به گریه نازش کردم و گفتم از خدا بخواهد که خانوادش دوباره سر جمع بشه تو بغلش گرفتم حرفش سنگین بود گفت میدونی چند وقته عشقم رو ندیدم (مادرش)رو می گفت و دنیا ما چقدر درد آوره چقدر جدایی و فاصله...
یاد کودکیم افتادم تو مسجد نشسته بودیم ماه رمضون بعد از قرآن خوندن حاج آقا شروع کرد به تفسیر گفت دنیا زودگذره و فانی مادر میره پدر میره تا این و گفت همسن مهدی بودم شروع کردم های های گریه کردن هیچکس نمی دونست واسه چی گریه می کردم ...از مسجد که اومدیم بیرون پدر گفت چی شد تو رو گفتم بابا مگه میشه بدون تو ومامان زنده بود باز زدن زیر گریه تا خونه...
خدایا درد من هیچی اما درد مهدی کوچولو رو دوا کن ...
دوستان دعا کنید واسه آقا مهدی
دیدگاه ها (۳)

#کاغذ_بازیسلامنماز و روزهاتون قبولتا میگم کاغذ بازی خودم یاد...

هر انقلابی آرمانهای داره که با حفظ اونا ها اون انقلاب زنده م...

هر چند دیر اما ...امروز مصادف بود با بمب گذاری حرم مطهر امام...

یه عکس زیبا ...حمله موشکی ما یه سیلی به به داعش ...و یه درس ...

دستش رو قلبم بود.هر وقت می فهمید حالم‌ خوش نیست، همین کار رو...

دوست پسر دمدمی مزاج

رمان بغلی من پارت ۵۱دیانا: تو دلم خاک تو سری بهشون گفتم که ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط