سرنوشت سوخته ۳۴

جئون: راستش چی حرف بزن ببنم(عصبی)
دکتر : خانم شما باردارن
جئون: مات و مبهوت شده بودم نمیدونستم ناراحت باشم یا خوشحال توی همین حین دکتر رفت بود ولی مونا داشت بهوش میومد
مونا: ایی سرم د..رد.. می.کنه
جئون: مستقیم میرم سر اصل مطلب و میگم: چرا بهم نگفتی/
مونا: پلکم از تعجب باز شده بود جا خورده بودم متوجه شدم جئون قضیه رو فهمیده ولی چی میتونستم بگم بنابراین خودمو زدم به اون راه:چیو نگفتم مگه
جئون: مونا منو دیونه نکن چرا نگفتی بچم توی شکمت هست
مونا:مگه مهمه تو منو مثل هر.زه های اطرافت رفتار کردی توقع چیو از داری ها
جئون: من ترو دوست دارم مونا بفهم ...........تو باید اینجا باشی بچمون رو به دنیا بیاریم بزرگش پیش هم..............
مونا : من نیمخوام پدر بچم یه مافیا باشه و هر روز بترسم......................
داستان مونا و جئون ادامه دارد...............



چند سال بعد
راوی: چند سال از داستان مونا گذشته بود و یه پسر بچه نازبه دنیا اورده به اسم جونگکوک
که خیلی شیرین زبون بود اما در کنارش اتیش های زیادی رو میریخت و از طرفی روز به روز علاقه
دو زوج جذابمون بیشتر و بیشتر شده بود از طرف دیگه استرس مونا بابت شغل جئون برطرف شده بود
اونا با هم یه شرکت کار چوب زده بودن ...... این تصمیم جئون بود چون مونا علاقه زیادی به کار با چوب بود
ولی مونا توی اون عمارت فقط با پسر جونگکوک تنها نبود یورا هم گاهی وقت های برای نگه داری از جونگکوک میومد چون مونا معاون شرکت شده بودن ...........مونا
خیلی به یورا اصرار کرده بود که بیا شرکتشون ولی اون ترجیح داده بود به نگهداری از خواهر زاده شیرینش بپردازه
دیدگاه ها (۱۳)

سرنوشت سوخته ۳۵

سرنوشت سوخته۳۶

سرنوشت سوخته ۳۳

سرنوشت سوخته۳۲

دوست پسر دمدمی مزاج

خون آشام عزیز (63)

شوهر دو روزه پارت۶۶

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط