Vanil
Vanil🌟
Part 10
( دوروز بعد )
امروز آخرین روزی بود که شرلوک توی شیرینی فروشی کار میکرد . ساعت 9 صبح بود و همه تقریبا اومده بودن .
لوئیس جعبه پر از شکلاتیو بلند کرد و میخواست اونو ببره به آشپزخونه . بخاطر جعبه سنگین و بلند تقریبا جلوشو ندید و داشت میخورد به ویلیام که شرلوک اونو کشید کنار .
- خیلی بی احتیاطی لوئیس ، اگه میخورد به لیام چی میشد ؟
لوئیس نگاهِ سوالی ای به شرلوک انداخت و یکی از ابروهاشو بالا برد .
- وایسا ، شما کِی انقدر صمیمی شدین که به اسم کوچیک صداش میکنی ؟ ( الهی بمیرم برا دل سادت لوئیس )
اون دو نفر بهم نگاه کردن و از چشماشون میشد برقیو حس کرد .
_ مهم اینه نزدیک بود بخوری به داداش عزیزت !
+ تقصیر من چیه خب ؟ … میتونی شکایتاتو به موران بگی که از صبح که اومده از جاش تکون نخورده و من مجبورم این وسایلو اینور اونور ببرم !
موران که داشت قهوشو میخورد نگاه پوکری طرف اون دو نفر انداخت .
بعد آماده کردن همهچیز شرلوک در مغازه رو باز گذاشت تا کم کم مشتریا بیان .
-
نگاهش به ساعت افتاد ، ساعت 3ونیم بود . کم کم باید وسایلاشو جمع میکرد و سر مصاحبه شغلیش میرفت ..
کش و قوسی به بدنش داد و از صندلیش بلند شد و ویلیامو صدا زد .
_ لیام من الاناست که باید راه بیوفتم …
لحنش پر از ناراحتی بود . ویلیام لبخندی زد و شرلوکو به آغوش کشید : از تموم زحمتات ممنونم ، امیدوارم به جاهای بالاتر برسی .
شرلوک متقابلا ویلیامو بغل کرد و لب زد : یجوری نگو انگار قراره برم و برنگردم !
لوئیس که به در تکیه داد سرفه ساختگی کرد و لب زد: ببخشید خلوتتونو بهم میزنم ولی تایم برای بقیم بزارین !
اون دو نفر با خجالت از هم جدا شدن . آیرین مثل همیشه با لبخند درخشانش نزدیک شرلوک شد و دستشو روی شونش گذاشت : میدونستم به همین راحتی جا نمیزنی ، یادت نره اینجا هم سر بزنیا !
به همین ترتیب همه با شرلوک خداحافظی کردن و شرلوک بعد گذاشتن کلاه آفتابی مشکی روی سرش یبار دیگه به اون شیرینی فروشی و آدماش نگاه کرد ، خواست بره که صدای آیرین اومد : وایسین وایسین ! بیاین عکس دسته جمعی بگیریم .
همه کنار هم جمع شدن و آیرین عکسو گرفت .
شرلوک با لبخندی از در بیرون رفت و بعد چند دقیقه همه برگشتن سرکارشون بجز اون یه نفر .
- چیه نکنه عاشقش شدی ؟
لوئیس پرسید و با خنده نگاهشو به ویلیامی که نگاهش به در خشک شده بود و رفتنِ شرلوکو نگاه میکرد داد ؛
+ فکرکنم .. *
ویلیام با ثانیه ای فکر کردن به حرفش ضربه ی نسبتا محکمی به سرش زد و لب زد : یعنی چی ویلیام جیمز ؟ دیوونه شدی ؟
گفت و به سمت آشپزخونه ی شیرینی پزی رفت .
- واقعا دیوونه شده .
لوئیس با خنده گفت و سرشو روی پیشخوان گذاشت تا بخوابه .
-
تقریبا نیم ساعت بود روی صندلی نشسته بود تا اسمشو بخونن ..
بعد گذشت نیم ساعت زنی اسمشو خوند و اون رو به داخل اتاقی همراهی کرد .
توی اتاق همون مرد اونروزی بود ، با دیدن شرلوک لبخندی زد و اشاره کرد که روی صندلی بشینه .
بعد دیدن سوابقش و پرسیدن چندتا سوال لب زد: فعلن بیرون منتظر جوابت باش
بعد گذشت یک ربع زنی درو باز کرد و بعد خوندن چندتا اسم بقیه رو فرستاد که برن ، حالا فقط منو یک پسره و سه تا دختره مونده بودیم . زن شقیقه هاش رو ماساژ داد و لب زد: بهتون میگم شماهایی که اسماتونو خوندم قبول شدین .
بعد دادن پوشه سفید رنگی دست هممون مارو به سمت خروجی هدایت کرد . توی پوشه چیزایی راجب قوانین اونجا و اینکه کجا و به کیا آموزش بدیم بود .
شرلوک برعکس قیافش که بیحس بود ته دلش واسه خودش و تلاشاش جشن گرفته بود . بلخره تموم بیخوابی هاش و تلاشاش نتیجه داده بودن .
با پوشه توی دستش سوار مترو شد و بطرف خونه حرکت کرد .
.
در خونه رو که باز کرد مایکرافتو همراه جان و خانم هادسون دید .
هرسهتاشون بعد دیدن شرلوک از جاشون بلند شدن و بطرفش اومدن : خب چیشد؟
شرلوک پوشه رو طرف اونا گرفت و لب زد : قبول شدم ، از دوشنبه شروع به کار میکنم !
مایکرافت با شنیدن حرف های شرلوک چشم هاش برق زد و برادرشو بغل کرد : بهت افتخار میکنم شرلوک ! (یه داداش اینجوری لطفا )
شرلوک رفت توی اتاقش و پوشه رو روی میزش گذاشت ، گوشیشو از جیبش در اورد ، به ویلیام پیام داد و راجب قبول شدنش گفت .
* ویلیام منظورت چیه که فکر کنم؟ عزیزم لبو دادی بعد میگی فکرکنم😭
Part 10
( دوروز بعد )
امروز آخرین روزی بود که شرلوک توی شیرینی فروشی کار میکرد . ساعت 9 صبح بود و همه تقریبا اومده بودن .
لوئیس جعبه پر از شکلاتیو بلند کرد و میخواست اونو ببره به آشپزخونه . بخاطر جعبه سنگین و بلند تقریبا جلوشو ندید و داشت میخورد به ویلیام که شرلوک اونو کشید کنار .
- خیلی بی احتیاطی لوئیس ، اگه میخورد به لیام چی میشد ؟
لوئیس نگاهِ سوالی ای به شرلوک انداخت و یکی از ابروهاشو بالا برد .
- وایسا ، شما کِی انقدر صمیمی شدین که به اسم کوچیک صداش میکنی ؟ ( الهی بمیرم برا دل سادت لوئیس )
اون دو نفر بهم نگاه کردن و از چشماشون میشد برقیو حس کرد .
_ مهم اینه نزدیک بود بخوری به داداش عزیزت !
+ تقصیر من چیه خب ؟ … میتونی شکایتاتو به موران بگی که از صبح که اومده از جاش تکون نخورده و من مجبورم این وسایلو اینور اونور ببرم !
موران که داشت قهوشو میخورد نگاه پوکری طرف اون دو نفر انداخت .
بعد آماده کردن همهچیز شرلوک در مغازه رو باز گذاشت تا کم کم مشتریا بیان .
-
نگاهش به ساعت افتاد ، ساعت 3ونیم بود . کم کم باید وسایلاشو جمع میکرد و سر مصاحبه شغلیش میرفت ..
کش و قوسی به بدنش داد و از صندلیش بلند شد و ویلیامو صدا زد .
_ لیام من الاناست که باید راه بیوفتم …
لحنش پر از ناراحتی بود . ویلیام لبخندی زد و شرلوکو به آغوش کشید : از تموم زحمتات ممنونم ، امیدوارم به جاهای بالاتر برسی .
شرلوک متقابلا ویلیامو بغل کرد و لب زد : یجوری نگو انگار قراره برم و برنگردم !
لوئیس که به در تکیه داد سرفه ساختگی کرد و لب زد: ببخشید خلوتتونو بهم میزنم ولی تایم برای بقیم بزارین !
اون دو نفر با خجالت از هم جدا شدن . آیرین مثل همیشه با لبخند درخشانش نزدیک شرلوک شد و دستشو روی شونش گذاشت : میدونستم به همین راحتی جا نمیزنی ، یادت نره اینجا هم سر بزنیا !
به همین ترتیب همه با شرلوک خداحافظی کردن و شرلوک بعد گذاشتن کلاه آفتابی مشکی روی سرش یبار دیگه به اون شیرینی فروشی و آدماش نگاه کرد ، خواست بره که صدای آیرین اومد : وایسین وایسین ! بیاین عکس دسته جمعی بگیریم .
همه کنار هم جمع شدن و آیرین عکسو گرفت .
شرلوک با لبخندی از در بیرون رفت و بعد چند دقیقه همه برگشتن سرکارشون بجز اون یه نفر .
- چیه نکنه عاشقش شدی ؟
لوئیس پرسید و با خنده نگاهشو به ویلیامی که نگاهش به در خشک شده بود و رفتنِ شرلوکو نگاه میکرد داد ؛
+ فکرکنم .. *
ویلیام با ثانیه ای فکر کردن به حرفش ضربه ی نسبتا محکمی به سرش زد و لب زد : یعنی چی ویلیام جیمز ؟ دیوونه شدی ؟
گفت و به سمت آشپزخونه ی شیرینی پزی رفت .
- واقعا دیوونه شده .
لوئیس با خنده گفت و سرشو روی پیشخوان گذاشت تا بخوابه .
-
تقریبا نیم ساعت بود روی صندلی نشسته بود تا اسمشو بخونن ..
بعد گذشت نیم ساعت زنی اسمشو خوند و اون رو به داخل اتاقی همراهی کرد .
توی اتاق همون مرد اونروزی بود ، با دیدن شرلوک لبخندی زد و اشاره کرد که روی صندلی بشینه .
بعد دیدن سوابقش و پرسیدن چندتا سوال لب زد: فعلن بیرون منتظر جوابت باش
بعد گذشت یک ربع زنی درو باز کرد و بعد خوندن چندتا اسم بقیه رو فرستاد که برن ، حالا فقط منو یک پسره و سه تا دختره مونده بودیم . زن شقیقه هاش رو ماساژ داد و لب زد: بهتون میگم شماهایی که اسماتونو خوندم قبول شدین .
بعد دادن پوشه سفید رنگی دست هممون مارو به سمت خروجی هدایت کرد . توی پوشه چیزایی راجب قوانین اونجا و اینکه کجا و به کیا آموزش بدیم بود .
شرلوک برعکس قیافش که بیحس بود ته دلش واسه خودش و تلاشاش جشن گرفته بود . بلخره تموم بیخوابی هاش و تلاشاش نتیجه داده بودن .
با پوشه توی دستش سوار مترو شد و بطرف خونه حرکت کرد .
.
در خونه رو که باز کرد مایکرافتو همراه جان و خانم هادسون دید .
هرسهتاشون بعد دیدن شرلوک از جاشون بلند شدن و بطرفش اومدن : خب چیشد؟
شرلوک پوشه رو طرف اونا گرفت و لب زد : قبول شدم ، از دوشنبه شروع به کار میکنم !
مایکرافت با شنیدن حرف های شرلوک چشم هاش برق زد و برادرشو بغل کرد : بهت افتخار میکنم شرلوک ! (یه داداش اینجوری لطفا )
شرلوک رفت توی اتاقش و پوشه رو روی میزش گذاشت ، گوشیشو از جیبش در اورد ، به ویلیام پیام داد و راجب قبول شدنش گفت .
* ویلیام منظورت چیه که فکر کنم؟ عزیزم لبو دادی بعد میگی فکرکنم😭
- ۱.۵k
- ۱۳ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط