Vanil

Vanil🌟
Part 8
صبح روز بعد اومد و شرلوک بیدار شد ، کل شب نتونسته بود چشم رو هم بزاره و شاید فقط یکساعت مفیده خوابیده بود . زیر چشم هاش گود افتاده بود و درحالی که خمیازه میکشید در اتاقشو باز کرد .
مایکرافت رو نه توی اتاق و نه توی خونه ندید ، صبح به این زودی برادرش کجا رفته بود؟ ( رفته با دوست پسریش دیت🤭)
بعد شستن صورتش به طرف اتاقش رفت تا آماده شه . هوا گرم تر شده بود پس تصمیم گرفت پیراهنی رنگ روشن بپوشه ، موهاشو شونه زد و مرتب با کش مو بستش و از خونه بیرون اومد .
ویلیام
مثل همیشه صبح زود مغازه رو باز کردم و داشتم کارای مربوط به کیک سفارشی خانومی رو انجام می‌دادم که صدای باز شدن در اومد
_ مغازه فعلن تعطیل ...
به مردی که روبروش بود نگاه کرد . اون شرلوک بود؟
مایکرافت که دید پسر جوون روبروش مدت زیادیه بهش با قیافه متعجب زل زده سرفه ساختگی کرد و لب زد: من برادر شرلوکم نه خودش !
ویلیام از اینکه انقدر تابلو بود خجالت کشید و دستی به موهای طلایی رنگش کشید : میتونم کمکتون کنم؟
مایکرافت نگاهی کلی به اون شیرینی فروشی انداخت . واقعا دیزاین قشنگی داشت و میتونست حدس بزنه دلیل اصلی کارکردن برادرش تو این مغازه پسر مو طلایی روبروشه .
لبخندی زد : البته که میتونین کمکم کنین .
قیافش جدی تر شد و لب زد : ازتون خواهش میکنم اون شرلوک لجبازو مجبور کنین برگرده سر کار قبلیش !
نمیتونست باور کنه برادر شرلوک صبح به این زودی پاشده اومده مغازه تا همین یه جمله رو بگه؟
_ لطفا اون کله‌شقو وادار کنین برگرده به کار قبلیش ، اون به حرف من گوش نمیده ولی حاضرم شرط ببندم به حرف شما گوش میده .
+ چطور ممکنه حرف شمارو گوش نده و حرف من که فقط دوستشم رو گوش بده؟
دوست؟ ویلیام میدونست دروغ بزرگی گفته بود . اون هیچوقت شرلوکو به عنوان دوستش نمی‌دید ، احساساتش بهش یه‌چیزی بیشتر از دوست بود . ولی می‌ترسید با احساساتش بهش آسیب بزنه پس در برابر قلبش و عشقش سکوت کرده بود .
مایکرافت نگاهی به ساعت مچیش انداخت و زمزمه کرد : من امروز شخصا اومدم تا ازتون این درخواستو کنم ، امیدوارم کمکم کنین !
مایکرافت از مغازه بیرون رفت و ویلیامو با افکارش تنها گذاشت .
ویلیام روی صندلی پشت پیشخوان نشست و با انگشتش فاصله بین دوتا ابروهاشو ماساژ داد .
بعد گذشت یک ربع در مغازه باز شد و شرلوک وارد شد . ویلیام سعی کرد لبخندشو حفظ کنه .
شرلوک با دیدن پسر موطلایی لبخند گرمی روی لب هاش شکل گرفت .
ویلیام بیشتر که دقت کرد متوجه شد زیر چشمای فرد مقابلش گود افتاده ، از روی صندلیش بلند شد و روبروی شرلوک رفت . دستاشو روی صورت پسر گذاشت و لب زد: چرا زیر چشمات گوده؟ دیشب خوب نخوابیده بودی؟
ویلیام بخاطر این واکنش یهوییش خجالت کشید و عقب رفت: متاسفم زیاده‌روی کردم ..
شرلوک لبخند دندون نمایی زد : نه اشکال نداره ، آره دیشب خوب نخوابیدم
_ چرا؟
شرلوک برای خودش صندلی ای آورد و روبروی ویلیام نشست : خب میدونی ، دیروز یه مرد از کمپانی بیلی اومد و بهم پیشنهاد یه کار داد .
_ و اون پیشنهاد چی بود؟
+ خب گفتش مربی کارآموزای اونجا شم
ویلیام لبخند بزرگی زد و با ذوق جواب داد : قبول کردی دیگه؟
_ راستش … نه
+ شرلوک ! تو واسه اینکه به اینجا برسی شبانه روز تلاش کردی حالا میخوای اینجوری بزنی زیرش؟
شرلوک به صندلیش تکیه داد و لب زد : بهم چندروز مهلت داده فکر کنم ، خودمم میخوام کارمو ادامه بدم ولی مشکل یچیزه دیگست .
_ خب مشکلت دقیقا چیه ؟
+ مشکلم اینه اگه من برم دیگه نمیتونم هر روز ببینمت !
ویلیام با شنیدن حرف شرلوک قلبش شروع کرد به دیوانه وار تپیدن .
_ منظورت … چیه ؟
شرلوک به ویلیام نزدیک تر شد : منظورم چیه؟ منظورم اینه اگه برم سرکار جدیدم دیگه نمیتونم ببینمت ! … شرلوک حرفشو زد و با دستش موهای جلوی صورت ویلیامو کنار زد .
چهره پسر روبروش سرخ و سفید شد : بخاطر منم که شده برو ، برو و این فرصتو از دست نده
شرلوک لبخندی زد : ویلیام جیمز میتونم امشب تورو به مکان مخفی خودم دعوت کنم؟
ویلیام تا خواست حرفشو بزنه در با شتاب باز شد و آیرین وارد شد .
ویلیام از صندلیش بلند شد و قبل از اینکه داخل آشپزخونه بره دستشو رو شونه شرلوک گذاشت و لب زد: چرا که نه؟
دیدگاه ها (۰)

Vanil🌟Part 9ویلیام کف اتاقش دراز کشیده بود و به این فکر میکر...

Vanil🌟Part 10( دوروز بعد )امروز آخرین روزی بود که شرلوک توی ...

Vanil🌟Part 7شرلوک از خواب بیدار شد و به ساعت نگاهی کرد . هنو...

Vanil🌟Part 6فردای اون روز مایکرافت شرلوکو توی خونه ندید و فق...

༺༽ 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐦𝐚𝐬𝐤 ༼༻𝐩𝐚𝐫𝐭:«𝟏𝟓» ★........★........ ★........★........

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط