Vanil
Vanil🌟
Part 9
ویلیام کف اتاقش دراز کشیده بود و به این فکر میکرد برای بیرون رفتن با شرلوک باید لباس چی بپوشه؟( دغدغه هممون) باید لباس رسمی میپوشید یا یه لباس راحت؟
لوئیس درحالی که کتابی قطور دستش بود وارد اتاق شد و با دیدن برادرش که کف اتاقه هینی کشید: ویلیام؟ چرا کف اتاق دراز کشیدی ، بلندشو ببینم .
_ لوئیس ولم کن دارم فکر میکنم
+ راجب چی؟
_ امشب لباس چی بپوشم
لوئیس خنده ای کردو و عینکشو از روی بینیش جابهجا کرد : قراره جایی بری؟
_ اره ، میخوام با شرلوک برم بیرون
لوئیس به ساعت نگاهی کرد و لب زد : بهتره زودتر فکراتو بکنی زیاد وقت نداری …
لوئیس از اتاق بیرون رفت و ویلیام بعد کلی کلنجار رفتن با خودش بلخره حاضر شد .
-
ویلیام دم در خونشون درحالی که سرش توی گوشیش بود منتظر شرلوک بود . بعد چند دقیقه منتظرموندن صدای بوق ماشینی اومد ، سرشو بالا آورد و دید شرلوک داخل ماشین سفید رنگیه و داره بهش لبخند میزنه .
ویلیام با اشاره شرلوک سوار ماشین شد : نمیدونستم ماشین داری!
_ مال خودم نیست مال برادرمه ، بعضی وقتا ازش میگیرم .
پسر بزرگتر زیر چشمی نگاهی به پسر کوچیکتر انداخت ، اون پیراهن آستین کوتاه ابی که نصفشو داخل شلوار جین مشکیش کرده بود پوشیده بود . باید اعتراف میکردم اون واقعا تو اون لباس زیبا شده بود .
شرلوک به سمت جاده خاکی پیچید و بعد چند دقیقه به جنگل سرسبزی رسیدن .
_ ببینم نکنه میخوای خفتم کنی؟
+ قرار نیست خفتت کنم ولی شاید یهو دزدیدمت ، اینجوری تا اخر عمرم جلوی چشمامی
ویلیام نگاهی به شرلوک انداخت و به صندلیش تکیه داد : اگه قراره دزده تو باشی من قبول میکنم تا اخر عمرت پیشت بمونم .
بعد مدت طولانی رانندگی ماشین وسط جنگل ایستاد
_ رسیدیم ، پیادهشو !
ویلیام بعد پیاده شدن شرلوک با دقت نگاهش کرد . شرلوک پیراهن قهوه ای رنگی پوشیده بود و استیناشو تا آرنجش بالا داده بود وشلوار پارچه ای مشکی رنگی به تن داشت . موهای سرمه ای رنگشو باز گذاشته بود .
نگاهشو به درختای اطراف داد: اینجا مکان مخفی تویه؟
_ نه هنوز بهش نرسیدیم ..
شرلوک دست ویلیامو گرفت و باهم به روبرو دویدن .
بعد چند دقیقه شرلوک جلوی درخت بلندی که کلبه کوچیکی بالاش بود ایستاد و لب زد: مکان مخفی من اینجاست .
باهم از پله های چوبی کهنه بالا رفتن و وارد کلبه چوبی شدن ، داخل کلبه نسبت به بیرونش خوشگل تر بود و داخلش پر از گلدون های رنگی رنگی بود .
_ اینجارو خودت ساختی؟
+ نهبابا من ازین کارا بلد نیستم
_ پس چطوری اینجارو پیدا کردی؟
+ وقتی بچه بودم با برادرم اومده بودیم جنگل و گم شدیم ، وقتی داشتیم دور خودمون میچرخیدیم اینجارو پیدا کردیم . اونموقع داخلش پر از تار عنکبوت بود و شبیه کلبه ارواح بود
ویلیام لبخندی زد و دوباره کلبه رو نگاه کرد .
شرلوک نگاهی به ساعت مچیش انداخت و دست ویلیامو کشید و بطرف بالکن رفتن .
خورشید داشت غروب میکرد و منظرش از بین درختای جنگل اونو صد برابر خوشگل تر کرده بود .
زیر چشمی نگاهی به پسر کنارش انداخت که چطور با لبخند به منظره روبروش خیره شده …
شرلوک فاصلشو با ویلیام کمتر کرد جوری که فقط پنج انگشت ازش فاصله داشت .( توطئه در کار است)
_ دوسش داری؟
ویلیام برگشت و نگاهی بهش انداخت: آره ، اینجا از هر جایی که تاحالا رفتم قشنگ تره !
_ خوشحالم اینو میشنوم .
شرلوک اما اصلا به اون غروب نگاه نمیکرد ، انگار پسری که کنارش نشسته بود از هر غروب خورشیدی زیبا تر بود .
_ ویلیام ، میشه ببوسمت؟
ویلیام از این حرف یهویی شوکه شد و تا خواست بیاد جملهرو تحلیل کنه ، لب های آشنایی روی لب هاش اومد و شروع کرد به بوسیدن .
شرلوک دستشو زیر سر ویلیام گذاشت تا بوسه رو عمیق تر کنه .
شرلوک فکر کرد ویلیام از این کارش ناراحت شده و تا خواست عقب بکشه متقابلا توسط پسر بوسیده شد .
اون دو نفر اونروز ، توی کلبه وسط جنگلی که فقط خودشون دونا بودن همو بوسیدن و شروع تازه ای رو تجربه کردن .
* شرلوک اینجوریه که : من در نمیزنم میام با لگد
سخن نویسنده :
هیهیهیهیتیتینین بلخره بعد 9 پارت همو بوسیدنننینیتینینیننتیابنبب واینینینیتین😭
Part 9
ویلیام کف اتاقش دراز کشیده بود و به این فکر میکرد برای بیرون رفتن با شرلوک باید لباس چی بپوشه؟( دغدغه هممون) باید لباس رسمی میپوشید یا یه لباس راحت؟
لوئیس درحالی که کتابی قطور دستش بود وارد اتاق شد و با دیدن برادرش که کف اتاقه هینی کشید: ویلیام؟ چرا کف اتاق دراز کشیدی ، بلندشو ببینم .
_ لوئیس ولم کن دارم فکر میکنم
+ راجب چی؟
_ امشب لباس چی بپوشم
لوئیس خنده ای کردو و عینکشو از روی بینیش جابهجا کرد : قراره جایی بری؟
_ اره ، میخوام با شرلوک برم بیرون
لوئیس به ساعت نگاهی کرد و لب زد : بهتره زودتر فکراتو بکنی زیاد وقت نداری …
لوئیس از اتاق بیرون رفت و ویلیام بعد کلی کلنجار رفتن با خودش بلخره حاضر شد .
-
ویلیام دم در خونشون درحالی که سرش توی گوشیش بود منتظر شرلوک بود . بعد چند دقیقه منتظرموندن صدای بوق ماشینی اومد ، سرشو بالا آورد و دید شرلوک داخل ماشین سفید رنگیه و داره بهش لبخند میزنه .
ویلیام با اشاره شرلوک سوار ماشین شد : نمیدونستم ماشین داری!
_ مال خودم نیست مال برادرمه ، بعضی وقتا ازش میگیرم .
پسر بزرگتر زیر چشمی نگاهی به پسر کوچیکتر انداخت ، اون پیراهن آستین کوتاه ابی که نصفشو داخل شلوار جین مشکیش کرده بود پوشیده بود . باید اعتراف میکردم اون واقعا تو اون لباس زیبا شده بود .
شرلوک به سمت جاده خاکی پیچید و بعد چند دقیقه به جنگل سرسبزی رسیدن .
_ ببینم نکنه میخوای خفتم کنی؟
+ قرار نیست خفتت کنم ولی شاید یهو دزدیدمت ، اینجوری تا اخر عمرم جلوی چشمامی
ویلیام نگاهی به شرلوک انداخت و به صندلیش تکیه داد : اگه قراره دزده تو باشی من قبول میکنم تا اخر عمرت پیشت بمونم .
بعد مدت طولانی رانندگی ماشین وسط جنگل ایستاد
_ رسیدیم ، پیادهشو !
ویلیام بعد پیاده شدن شرلوک با دقت نگاهش کرد . شرلوک پیراهن قهوه ای رنگی پوشیده بود و استیناشو تا آرنجش بالا داده بود وشلوار پارچه ای مشکی رنگی به تن داشت . موهای سرمه ای رنگشو باز گذاشته بود .
نگاهشو به درختای اطراف داد: اینجا مکان مخفی تویه؟
_ نه هنوز بهش نرسیدیم ..
شرلوک دست ویلیامو گرفت و باهم به روبرو دویدن .
بعد چند دقیقه شرلوک جلوی درخت بلندی که کلبه کوچیکی بالاش بود ایستاد و لب زد: مکان مخفی من اینجاست .
باهم از پله های چوبی کهنه بالا رفتن و وارد کلبه چوبی شدن ، داخل کلبه نسبت به بیرونش خوشگل تر بود و داخلش پر از گلدون های رنگی رنگی بود .
_ اینجارو خودت ساختی؟
+ نهبابا من ازین کارا بلد نیستم
_ پس چطوری اینجارو پیدا کردی؟
+ وقتی بچه بودم با برادرم اومده بودیم جنگل و گم شدیم ، وقتی داشتیم دور خودمون میچرخیدیم اینجارو پیدا کردیم . اونموقع داخلش پر از تار عنکبوت بود و شبیه کلبه ارواح بود
ویلیام لبخندی زد و دوباره کلبه رو نگاه کرد .
شرلوک نگاهی به ساعت مچیش انداخت و دست ویلیامو کشید و بطرف بالکن رفتن .
خورشید داشت غروب میکرد و منظرش از بین درختای جنگل اونو صد برابر خوشگل تر کرده بود .
زیر چشمی نگاهی به پسر کنارش انداخت که چطور با لبخند به منظره روبروش خیره شده …
شرلوک فاصلشو با ویلیام کمتر کرد جوری که فقط پنج انگشت ازش فاصله داشت .( توطئه در کار است)
_ دوسش داری؟
ویلیام برگشت و نگاهی بهش انداخت: آره ، اینجا از هر جایی که تاحالا رفتم قشنگ تره !
_ خوشحالم اینو میشنوم .
شرلوک اما اصلا به اون غروب نگاه نمیکرد ، انگار پسری که کنارش نشسته بود از هر غروب خورشیدی زیبا تر بود .
_ ویلیام ، میشه ببوسمت؟
ویلیام از این حرف یهویی شوکه شد و تا خواست بیاد جملهرو تحلیل کنه ، لب های آشنایی روی لب هاش اومد و شروع کرد به بوسیدن .
شرلوک دستشو زیر سر ویلیام گذاشت تا بوسه رو عمیق تر کنه .
شرلوک فکر کرد ویلیام از این کارش ناراحت شده و تا خواست عقب بکشه متقابلا توسط پسر بوسیده شد .
اون دو نفر اونروز ، توی کلبه وسط جنگلی که فقط خودشون دونا بودن همو بوسیدن و شروع تازه ای رو تجربه کردن .
* شرلوک اینجوریه که : من در نمیزنم میام با لگد
سخن نویسنده :
هیهیهیهیتیتینین بلخره بعد 9 پارت همو بوسیدنننینیتینینیننتیابنبب واینینینیتین😭
- ۱.۳k
- ۱۳ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط