پارت نوزدهم
پارت نوزدهم
رمان دیدن دوباره ی تو
حرکت کردیم سمت خونه .....
تا رسیدیم بدو رفتم بالا ... و خودم رو پرت کردم...
روتخت......
خدارو شکر فردا مدرسه نداشتیم و راحت میتونستم بخوابم.. #شروین...
وقتی رسیدم خونه ....
لباسام رو عوض..کردم...... و رفتم روی تخت دراز کشیدم...
خیلی خستم بود .....
اما خوابم نمیبرد.....
همش داشتم به مهمونیه امشب فکر میکردم ......
نمیدونم من پسری که.... حتی حاظر نبود سوییشرتش رو بده مامانش بشوره... چه شکلی حاظر شدم اونو بدم به دختری که حتی نمیشناختمش......
نمیدونم چرا ولی حس میکردم .... دارم بهش احساس پیدا میکنم.....
تو همین فکر ها بودم .... که اشکان بهم پیام داد....
پیام رو باز کرد: پـــســر....تو ... زده... به سرت..... چرا سوییشرتت رو دادی به اون دختره...... اا راستی داداش نکنه خبراییه و ما بی خبریم...😉 😉
شروین : خــــفـــه..... شــــو .... با اون ذهن ..منحرف تــو....... آخر من رو میکشی......
اشکان : خو ... راست میگم دیگه.... تو حتی سوییشرتت رو تا حالا به من نداده بودی.....
حالا چه شکلی باید باور کنم که دادیش به دختری که حتی نمیشناسیش......
شروین : خودمم ... تو همین موندم... که چطوری راضی شدم سوییشرتم رو بدم بهش.... ولی یه حسی بهم می گفت ... توی اون لحظه اون بیشتر من بهش نیاز داشت......
اشکان : خو.. برا همینه ... که میگم .... عاشق شدی..... وایییی خدااا بالاخره شروین بی احساس ماهم عاشق شد.... اونم عاشق کی کسی که حتی نمیشناستش...😂 😂
شروین : خــــفـه ...شــو ... حالا هم برو بمـــیر ... میخوام بگیرم... بخوابـــم....
منتظر جواب اون نموندم و گوشی رو پرت کردم پایین ...
نمیدونم چیزی ازش موند یا نه.....
ولی اون موقع اصلا ...... گوشیم ... برام اهمیتی نداشت و فقط الان به یه خواب راحت و بدون فکر نیاز داشتم.....
ببخشید ولی,ففعلا یه کار خیلی مهم دارم بقیش رو تا یه ساعت دیگه میزارم....😘 😘 😘
رمان دیدن دوباره ی تو
حرکت کردیم سمت خونه .....
تا رسیدیم بدو رفتم بالا ... و خودم رو پرت کردم...
روتخت......
خدارو شکر فردا مدرسه نداشتیم و راحت میتونستم بخوابم.. #شروین...
وقتی رسیدم خونه ....
لباسام رو عوض..کردم...... و رفتم روی تخت دراز کشیدم...
خیلی خستم بود .....
اما خوابم نمیبرد.....
همش داشتم به مهمونیه امشب فکر میکردم ......
نمیدونم من پسری که.... حتی حاظر نبود سوییشرتش رو بده مامانش بشوره... چه شکلی حاظر شدم اونو بدم به دختری که حتی نمیشناختمش......
نمیدونم چرا ولی حس میکردم .... دارم بهش احساس پیدا میکنم.....
تو همین فکر ها بودم .... که اشکان بهم پیام داد....
پیام رو باز کرد: پـــســر....تو ... زده... به سرت..... چرا سوییشرتت رو دادی به اون دختره...... اا راستی داداش نکنه خبراییه و ما بی خبریم...😉 😉
شروین : خــــفـــه..... شــــو .... با اون ذهن ..منحرف تــو....... آخر من رو میکشی......
اشکان : خو ... راست میگم دیگه.... تو حتی سوییشرتت رو تا حالا به من نداده بودی.....
حالا چه شکلی باید باور کنم که دادیش به دختری که حتی نمیشناسیش......
شروین : خودمم ... تو همین موندم... که چطوری راضی شدم سوییشرتم رو بدم بهش.... ولی یه حسی بهم می گفت ... توی اون لحظه اون بیشتر من بهش نیاز داشت......
اشکان : خو.. برا همینه ... که میگم .... عاشق شدی..... وایییی خدااا بالاخره شروین بی احساس ماهم عاشق شد.... اونم عاشق کی کسی که حتی نمیشناستش...😂 😂
شروین : خــــفـه ...شــو ... حالا هم برو بمـــیر ... میخوام بگیرم... بخوابـــم....
منتظر جواب اون نموندم و گوشی رو پرت کردم پایین ...
نمیدونم چیزی ازش موند یا نه.....
ولی اون موقع اصلا ...... گوشیم ... برام اهمیتی نداشت و فقط الان به یه خواب راحت و بدون فکر نیاز داشتم.....
ببخشید ولی,ففعلا یه کار خیلی مهم دارم بقیش رو تا یه ساعت دیگه میزارم....😘 😘 😘
۱۲.۲k
۰۹ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.