شیطانی به نام لین
شیطانی به نام لین ۷ :
چند روز گذشت. لین بالاخره چشمهاشو باز کرد. هنوز بدنش سنگین بود، ولی انرژی تازهای توی رگهاش جریان داشت. اولین چیزی که دید، کوکوشیبو بود که بالای سرش نشسته بود. نگاهش جدی، ولی پر از آرامش بود.
- لین با صدای ضعیف گفت: «تو... همهی این مدت مراقبم بودی؟»
- کوکوشیبو: «آره. چون حالا تو شاگرد منی. و شاگردم رو تنها نمیذارم.»
لین خواست از تخت بلند بشه. سایهها بیاختیار دورش پیچیدن، ولی این بار قویتر و منظمتر از قبل بودن. کوکوشیبو با دقت نگاه کرد.
- کوکوشیبو: «خون موزان قدرتت رو چند برابر کرده. حالا وقتشه ببینم چطور ازش استفاده میکنی.»
لین دستهاشو بالا برد، انرژی تاریک رو جمع کرد و به شکل یه موج سیاه جلوی خودش نگه داشت. موج مثل دیواری محکم ایستاد، بدون اینکه از کنترلش خارج بشه.
دوما از دور با خنده گفت: «وای، ببین چه قوی شده! من عاشقشم!»
آکازا با اخم جواب داد: «این قدرت تازه خطرناکه. باید یاد بگیره چطور درست هدایتش کنه.»
کوکوشیبو اما آرام سر تکون داد:
- «خوب بود. حالا میفهمی چرا گفتم باید تاریکی رو تحمل کنی. تو میتونی.»
لین با نفسهای تند به کوکوشیبو نگاه کرد. برای اولین بار حس کرد کسی واقعاً بهش ایمان داره. اون لحظه، پیوندی تازه بینشون شکل گرفت؛ نه فقط استاد و شاگرد، بلکه رابطهای عمیقتر، ساختهشده از اعتماد و مراقبت.
چند روز گذشت. لین بالاخره چشمهاشو باز کرد. هنوز بدنش سنگین بود، ولی انرژی تازهای توی رگهاش جریان داشت. اولین چیزی که دید، کوکوشیبو بود که بالای سرش نشسته بود. نگاهش جدی، ولی پر از آرامش بود.
- لین با صدای ضعیف گفت: «تو... همهی این مدت مراقبم بودی؟»
- کوکوشیبو: «آره. چون حالا تو شاگرد منی. و شاگردم رو تنها نمیذارم.»
لین خواست از تخت بلند بشه. سایهها بیاختیار دورش پیچیدن، ولی این بار قویتر و منظمتر از قبل بودن. کوکوشیبو با دقت نگاه کرد.
- کوکوشیبو: «خون موزان قدرتت رو چند برابر کرده. حالا وقتشه ببینم چطور ازش استفاده میکنی.»
لین دستهاشو بالا برد، انرژی تاریک رو جمع کرد و به شکل یه موج سیاه جلوی خودش نگه داشت. موج مثل دیواری محکم ایستاد، بدون اینکه از کنترلش خارج بشه.
دوما از دور با خنده گفت: «وای، ببین چه قوی شده! من عاشقشم!»
آکازا با اخم جواب داد: «این قدرت تازه خطرناکه. باید یاد بگیره چطور درست هدایتش کنه.»
کوکوشیبو اما آرام سر تکون داد:
- «خوب بود. حالا میفهمی چرا گفتم باید تاریکی رو تحمل کنی. تو میتونی.»
لین با نفسهای تند به کوکوشیبو نگاه کرد. برای اولین بار حس کرد کسی واقعاً بهش ایمان داره. اون لحظه، پیوندی تازه بینشون شکل گرفت؛ نه فقط استاد و شاگرد، بلکه رابطهای عمیقتر، ساختهشده از اعتماد و مراقبت.
- ۸۹
- ۲۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط