رمان یادت باشد ۱۷۱
#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_هفتاد_و_یک
الان اول صبحه و مامور نیست. بعضی ها قانون رو رعایت نمی کنن.
قانون برای همه کس و همه جاست. اول صبح و آخر شب ندارد از مسئول بالادست گرفته تا کارگر همه باید قانون رو رعایت کنیم. گفتم این برمی گرده به سیویلیزیشن چشم های حمید تا پس کله رفت.
گفتم یعنی تمدن، تربیت اجتماعی قبل از ازدواجمان تا دو، سه ترم مانده به تافل آموزشگاه زبان رفته بودم، ولی بعد از ازدواج فرصتش را نداشتم. حمید کلاس زبان می رفت. می گفت بیا لغت های انگلیسی را با هم تمرین کنیم. من را که راهی کرده بود رفته بود سراغ همین واژه سیویلیزیشن. از آن به بعد هر وقت به چراغ قرمز می رسیدیم به من می گفت: «خانم سیویلایزد! یعنی «خانم متمدن!» راهیان نور سال ۹۳ از سخت ترین سفرهایی بود که بدون حمید رفتم. از شانس ما گوشی من خراب شده بود. من صدای حمید را داشتم، ولی حمید صدایم را نمی شنید. پنج روز فقط پیامک دادیم. پیامک داده بود: «ناصر خسروی من کجایی!» از بس مسافرت هایم زیاد شده بود که من را به چشم ناصر خسرو و مارکوپلو میدید؟ وقتی برگشتم اولین کاری که کرد گوشی من را داخل سطل آشغال
انداخت و گفت: تو نمیدونی من چی کشیدم این پنج روزا وقتی نمیتونستم صداتو بشنوم، دلم میخواست سر بذارم به کوه و بیابون این حرف ها را که میزد با تمام وجودم دلتنگی هایش را حس میکردم دلم بیشتر قرص میشد که خدا صدایم را شنیده و فکر شهادت را از سرش انداخته است. عشقی که حمید به من داشت را دلیل محکمی می دیدم برای ماندنش. پیش خودم گفتم حمید حالا حالا موندنیه بعید میدونم چیزی با ارزش تر از این دل تنگی بخواد پیش بیاد که حمید رو از من جدا کنه. حداقل به این زودی ها نباید اتفاقی بیفته.....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
الان اول صبحه و مامور نیست. بعضی ها قانون رو رعایت نمی کنن.
قانون برای همه کس و همه جاست. اول صبح و آخر شب ندارد از مسئول بالادست گرفته تا کارگر همه باید قانون رو رعایت کنیم. گفتم این برمی گرده به سیویلیزیشن چشم های حمید تا پس کله رفت.
گفتم یعنی تمدن، تربیت اجتماعی قبل از ازدواجمان تا دو، سه ترم مانده به تافل آموزشگاه زبان رفته بودم، ولی بعد از ازدواج فرصتش را نداشتم. حمید کلاس زبان می رفت. می گفت بیا لغت های انگلیسی را با هم تمرین کنیم. من را که راهی کرده بود رفته بود سراغ همین واژه سیویلیزیشن. از آن به بعد هر وقت به چراغ قرمز می رسیدیم به من می گفت: «خانم سیویلایزد! یعنی «خانم متمدن!» راهیان نور سال ۹۳ از سخت ترین سفرهایی بود که بدون حمید رفتم. از شانس ما گوشی من خراب شده بود. من صدای حمید را داشتم، ولی حمید صدایم را نمی شنید. پنج روز فقط پیامک دادیم. پیامک داده بود: «ناصر خسروی من کجایی!» از بس مسافرت هایم زیاد شده بود که من را به چشم ناصر خسرو و مارکوپلو میدید؟ وقتی برگشتم اولین کاری که کرد گوشی من را داخل سطل آشغال
انداخت و گفت: تو نمیدونی من چی کشیدم این پنج روزا وقتی نمیتونستم صداتو بشنوم، دلم میخواست سر بذارم به کوه و بیابون این حرف ها را که میزد با تمام وجودم دلتنگی هایش را حس میکردم دلم بیشتر قرص میشد که خدا صدایم را شنیده و فکر شهادت را از سرش انداخته است. عشقی که حمید به من داشت را دلیل محکمی می دیدم برای ماندنش. پیش خودم گفتم حمید حالا حالا موندنیه بعید میدونم چیزی با ارزش تر از این دل تنگی بخواد پیش بیاد که حمید رو از من جدا کنه. حداقل به این زودی ها نباید اتفاقی بیفته.....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۵.۴k
۰۹ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.