رمان یادت باشد ۱۷۲
#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_هفتاد_و_دو
به خانه که رسیدیم، گفت زائر شهدا چادرتو همین جا داخل اتاق
بتکون بذار خونه رنگ و بوی شهدا بگیره. روزی که از سفر برگشتم با هم برای خرید عید به بازار رفتیم. زیاد از جا های شلوغ یا پاساژهای امروزی خوشش نمی آمد. دوست نداشت درجایی باشد که حجاب رعایت نمی شد. این جور جاها چشمهای نجیبش زمین را می کاوید. اصلا هم اهل چک وچانه زدن نبود. وقتی پرسیدم چرا چکو چونه نمی زنی؟ شاید فروشنده یکم تخفیف بده گف
چون زدن کراهت دارد. بهتره به حرف فروشنده اعتماد داشته باشیم. یادم نمی آید حتی برای صد تومن تک تومنی چانه زده باشد، مگر اینکه خود فروشنده می خواست تخفیفی بدهد. وسط بازار گوشی من زنگ خورد. به حمید اشاره کردم که از مغازه . روبرویی برای خودش جوراب بخرد. مشغول صحبت بودم که دیدم نرفته برگشت. تماسم که تمام شد پرسیدم: «چی شد؟ چرا زود برگشتی؟ جوراب نخریدی؟» شانه هایش را بالا انداخت و گفت: حجاب خانم فروشنده چندان جالب نبود، جلو نرفتم. شما برو داخل خرید کن. جوراب را که خریدم، حمید گفتچون ایام فاطمیه تموم شده، برای عید دوست دارم باقلوا درست کنیم؛ اون هم از باقلواهای خوشمزه قزوین. بلد بودم باقلوای خانگی درست کنم. از همان جا برای خرید و وسایل مورد نیاز به عطاری رفتیم. دو روز تمام درگیر پختن باقلواها بودم. از بس با خمیر کار کرده بودم، دستهایم درد میکرد. هرسینی که میپختم، همان جا حمید چندتایش را می خورد. عاشق شیرینی جات
کر دینا یا نون چایی می پختم که شیرینی جات بود. اگر کیک یا نون چایی می پختم که شیرینی آن کم بود ، مثل بچه ها بهانه میگرفت و می گفت: «مگه نون پختی! این شیرین نیست. من.....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
به خانه که رسیدیم، گفت زائر شهدا چادرتو همین جا داخل اتاق
بتکون بذار خونه رنگ و بوی شهدا بگیره. روزی که از سفر برگشتم با هم برای خرید عید به بازار رفتیم. زیاد از جا های شلوغ یا پاساژهای امروزی خوشش نمی آمد. دوست نداشت درجایی باشد که حجاب رعایت نمی شد. این جور جاها چشمهای نجیبش زمین را می کاوید. اصلا هم اهل چک وچانه زدن نبود. وقتی پرسیدم چرا چکو چونه نمی زنی؟ شاید فروشنده یکم تخفیف بده گف
چون زدن کراهت دارد. بهتره به حرف فروشنده اعتماد داشته باشیم. یادم نمی آید حتی برای صد تومن تک تومنی چانه زده باشد، مگر اینکه خود فروشنده می خواست تخفیفی بدهد. وسط بازار گوشی من زنگ خورد. به حمید اشاره کردم که از مغازه . روبرویی برای خودش جوراب بخرد. مشغول صحبت بودم که دیدم نرفته برگشت. تماسم که تمام شد پرسیدم: «چی شد؟ چرا زود برگشتی؟ جوراب نخریدی؟» شانه هایش را بالا انداخت و گفت: حجاب خانم فروشنده چندان جالب نبود، جلو نرفتم. شما برو داخل خرید کن. جوراب را که خریدم، حمید گفتچون ایام فاطمیه تموم شده، برای عید دوست دارم باقلوا درست کنیم؛ اون هم از باقلواهای خوشمزه قزوین. بلد بودم باقلوای خانگی درست کنم. از همان جا برای خرید و وسایل مورد نیاز به عطاری رفتیم. دو روز تمام درگیر پختن باقلواها بودم. از بس با خمیر کار کرده بودم، دستهایم درد میکرد. هرسینی که میپختم، همان جا حمید چندتایش را می خورد. عاشق شیرینی جات
کر دینا یا نون چایی می پختم که شیرینی جات بود. اگر کیک یا نون چایی می پختم که شیرینی آن کم بود ، مثل بچه ها بهانه میگرفت و می گفت: «مگه نون پختی! این شیرین نیست. من.....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۶.۰k
۰۹ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.