رمان یادت باشد ۱۷۳
#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_هفتاد_و_سه
نمی خوام. بعد هم کلی مربا و عسل به کیک و نون و چایی میزد و
خورد. وقتی دیدم تقریبا به همه سینی های باقلوا ناخنک زده. به شوخی گفتم: «این طور که تو داری میخوری چیزی برای مهمونا نمی مونه! سر جمع تا الان دو تا دیس باقلوا خوردی. این همه میخوری جوش میزنی آقا! به جای خوردن بیا کمک گفت باشه، چشم. بعد دستی رساند. وسط کمک کردن باز ناخنک می زد. روزهای بعد هم تا غافل می شدم، میدیدم پای یخچال مشغول باقلوا خوردن است. برخلاف شیرینی درست کردن که تمام حواسش به خوردن شیرینی بود، در خانه تکانی حسابی کمکم کرد. از شستن شیشه ها گرفته تا تمیز کردن کابینت ها. کار که تمام شد، از شدت خستگی روی مبل دو نفره دراز کشید و چشم هایش را بست. برایش میوه پوست کردم و با صدای بلند گفتم حمید جان، خیلی کمکم کردی. خسته نباشی. چشم هایش را کمی باز کرد و گفت: «به جای خسته نباشی بگو خداقوت.» وقتی گفتم خدا قوت، بلند شد روی مبل نشست و گفت: یه همسر باید برای همسرش بهترینها رو بخواد. به جای خدا قوت، بگو الهی شهید بشی! با کمی مکث در جوابش گفتم الهی که بعد از صد سال شهید بشی!
لحظه تحویل سال ۹۴ نصفه شب بود. حمید آن لحظه خواب بود. عیدی برای من روسری قهوه ای با حاشیه کار شده خریده بود. خودش هم همان پیراهنی را پوشید که من از مشهد برایش سوغاتی خریده بودم و بزرگ درآمده بود. اکثر مهمانی ها همین پیراهن را می پوشید. اولین سالی هم بود که دنبال پول نو میگشت که به بچه ها عیدی بدهد. چند ساعت بعد از سال تحویل، آقاسعید به همراه خانمش و نرگس امدند پیش ماتا با هم برای دیدوبازدید به خانه اقوام برویم. برای ناهار
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
نمی خوام. بعد هم کلی مربا و عسل به کیک و نون و چایی میزد و
خورد. وقتی دیدم تقریبا به همه سینی های باقلوا ناخنک زده. به شوخی گفتم: «این طور که تو داری میخوری چیزی برای مهمونا نمی مونه! سر جمع تا الان دو تا دیس باقلوا خوردی. این همه میخوری جوش میزنی آقا! به جای خوردن بیا کمک گفت باشه، چشم. بعد دستی رساند. وسط کمک کردن باز ناخنک می زد. روزهای بعد هم تا غافل می شدم، میدیدم پای یخچال مشغول باقلوا خوردن است. برخلاف شیرینی درست کردن که تمام حواسش به خوردن شیرینی بود، در خانه تکانی حسابی کمکم کرد. از شستن شیشه ها گرفته تا تمیز کردن کابینت ها. کار که تمام شد، از شدت خستگی روی مبل دو نفره دراز کشید و چشم هایش را بست. برایش میوه پوست کردم و با صدای بلند گفتم حمید جان، خیلی کمکم کردی. خسته نباشی. چشم هایش را کمی باز کرد و گفت: «به جای خسته نباشی بگو خداقوت.» وقتی گفتم خدا قوت، بلند شد روی مبل نشست و گفت: یه همسر باید برای همسرش بهترینها رو بخواد. به جای خدا قوت، بگو الهی شهید بشی! با کمی مکث در جوابش گفتم الهی که بعد از صد سال شهید بشی!
لحظه تحویل سال ۹۴ نصفه شب بود. حمید آن لحظه خواب بود. عیدی برای من روسری قهوه ای با حاشیه کار شده خریده بود. خودش هم همان پیراهنی را پوشید که من از مشهد برایش سوغاتی خریده بودم و بزرگ درآمده بود. اکثر مهمانی ها همین پیراهن را می پوشید. اولین سالی هم بود که دنبال پول نو میگشت که به بچه ها عیدی بدهد. چند ساعت بعد از سال تحویل، آقاسعید به همراه خانمش و نرگس امدند پیش ماتا با هم برای دیدوبازدید به خانه اقوام برویم. برای ناهار
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۷.۲k
۰۹ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.