زندگی بی پایان من
پارت اول
حالم خیلی بد بود، از پنجره بیرون رو نگاه کردم و دیدم که داره بارون میاد منم که عاشق بارونم
نگاهی به ساعت کردم ساعت 16:30 بود تصمیم گرفتم برم بیرون، شاید حالم بهتر شه
لباس کاموایی صورتی که خیلی دوسش داشتم به همراه پالتویی که تازه خریده بودم رو پوشیدم و چکمه هامو پام کردم.
وقتی پامو از در بیرون گذاشتم انگار یکم حالم بهتر شد .
از کوچه ها رد میشدم و آدم های زیادی رو میدیم که دارن قدم میزنن ولی هرکدوم از اونا یه همراه داشتن
من خیلی تنها بودم و احساس افسردگی میکردم.
سعی کردم به چیزهای خوب فکر کنم تا احساس بدی نداشته باشم
به راه رفتن ادامه دادم و رسیدم به یه کافی شاپ، منم که عاشق گلاسه نوتلا و کیکش بودم، رفتم داخل ،
همراه بامن یه پسر که بهش میومد 24-25 سالش باشه و به ماسک رو صورتش بود،سفارشش رو داد و روی یه میز تکی نشست
یه مهربونی خاصی توی چشاش بود که راحت منو جذب خودش کرد
میخواستم یه صندلی ببرم و بشینم پیشش که دیدم به بیرون زل زده، تصمیم گرفتم مزاحمش نشم چون انگار اونم تنها بود و میتونستم خیلی خوب درکش کنم
گارسون سفارش من و پسر جوان رو آورد، گلاسه از توی سینی که گارسون در دست داشت افتاد روی لباسم، داشتم دنبال دستمال میگشتم که دیدم دست یه نفر که دستمال توشه جلوم بود ، نگاش کردم دیدم همون پسر جوونه اما هنوز ماسک روی صورتش بود
ازش دستمال رو گرفتم و گفتم
_ متشکرم
روز صندلیش نشست، هرکاری کردم نتونستم صورتش رو ببینم
گلاسه نوتلام رو که خوردم از کافه اومدم بیرون ، ساعت18 بود و هوا کم کم داشت تاریک میشد، تقریبا نزدیک خونه بودم که فهمیدم گوشیم رو توی کافه جا گذاشتم، خواستم برگردم و بیارمش که به خودم گفتم
(ااگه هنگام رفت یا برگشت اتفاقی برام بیافته چی؟)
همون لحظه یه نفر دستم رو گرفت و من رو به سمت خودش کشید، نزدیک بود که سکته کنم
اما وقتی نگاش کردم فهمیدم همون پسریه که توی کافه دیدمش ، بهم گفت
_ببخشید
گفتم:چرا؟
_بخاطر اینکه یهو دستتو گرفتم و یک سری اتفاق و...
یکم ترسیدم و منمن کنان گفتم
_اش... شکال نداره
_ممنون
_خوب حالا میشه خودتون رو معرفی کنید آقا؟!
_یوتا هستم
چشمام داشت از حدقه میزد بیرون، واقعا خودش بود؟!!! همون پسر اوساکا یی که آرزوم بود فقط یبارم که شده ببینمش
گفتم:واقعا؟
ماسکش رو برداشت .....
_من از یک ماهه پیش بخاطر دلالیل خودم هرجا که میرفتی دنبالت بودم
_آخه چطور ممکنه؟
_چی ممکنه؟
_ابنکه یه آیدول یه ماه تمام یکی رو که حتی نمیدونه کیه رو از دور زیز نظر داشته باشه
به طرز مودبانه ای گفت
_بله شما درست میگی عجیبه، ولی میشه شماهم خودت رو معرفی کنی؟
_کیم یورا هستم 19 سالمه
_خوشبختم
_
حالم خیلی بد بود، از پنجره بیرون رو نگاه کردم و دیدم که داره بارون میاد منم که عاشق بارونم
نگاهی به ساعت کردم ساعت 16:30 بود تصمیم گرفتم برم بیرون، شاید حالم بهتر شه
لباس کاموایی صورتی که خیلی دوسش داشتم به همراه پالتویی که تازه خریده بودم رو پوشیدم و چکمه هامو پام کردم.
وقتی پامو از در بیرون گذاشتم انگار یکم حالم بهتر شد .
از کوچه ها رد میشدم و آدم های زیادی رو میدیم که دارن قدم میزنن ولی هرکدوم از اونا یه همراه داشتن
من خیلی تنها بودم و احساس افسردگی میکردم.
سعی کردم به چیزهای خوب فکر کنم تا احساس بدی نداشته باشم
به راه رفتن ادامه دادم و رسیدم به یه کافی شاپ، منم که عاشق گلاسه نوتلا و کیکش بودم، رفتم داخل ،
همراه بامن یه پسر که بهش میومد 24-25 سالش باشه و به ماسک رو صورتش بود،سفارشش رو داد و روی یه میز تکی نشست
یه مهربونی خاصی توی چشاش بود که راحت منو جذب خودش کرد
میخواستم یه صندلی ببرم و بشینم پیشش که دیدم به بیرون زل زده، تصمیم گرفتم مزاحمش نشم چون انگار اونم تنها بود و میتونستم خیلی خوب درکش کنم
گارسون سفارش من و پسر جوان رو آورد، گلاسه از توی سینی که گارسون در دست داشت افتاد روی لباسم، داشتم دنبال دستمال میگشتم که دیدم دست یه نفر که دستمال توشه جلوم بود ، نگاش کردم دیدم همون پسر جوونه اما هنوز ماسک روی صورتش بود
ازش دستمال رو گرفتم و گفتم
_ متشکرم
روز صندلیش نشست، هرکاری کردم نتونستم صورتش رو ببینم
گلاسه نوتلام رو که خوردم از کافه اومدم بیرون ، ساعت18 بود و هوا کم کم داشت تاریک میشد، تقریبا نزدیک خونه بودم که فهمیدم گوشیم رو توی کافه جا گذاشتم، خواستم برگردم و بیارمش که به خودم گفتم
(ااگه هنگام رفت یا برگشت اتفاقی برام بیافته چی؟)
همون لحظه یه نفر دستم رو گرفت و من رو به سمت خودش کشید، نزدیک بود که سکته کنم
اما وقتی نگاش کردم فهمیدم همون پسریه که توی کافه دیدمش ، بهم گفت
_ببخشید
گفتم:چرا؟
_بخاطر اینکه یهو دستتو گرفتم و یک سری اتفاق و...
یکم ترسیدم و منمن کنان گفتم
_اش... شکال نداره
_ممنون
_خوب حالا میشه خودتون رو معرفی کنید آقا؟!
_یوتا هستم
چشمام داشت از حدقه میزد بیرون، واقعا خودش بود؟!!! همون پسر اوساکا یی که آرزوم بود فقط یبارم که شده ببینمش
گفتم:واقعا؟
ماسکش رو برداشت .....
_من از یک ماهه پیش بخاطر دلالیل خودم هرجا که میرفتی دنبالت بودم
_آخه چطور ممکنه؟
_چی ممکنه؟
_ابنکه یه آیدول یه ماه تمام یکی رو که حتی نمیدونه کیه رو از دور زیز نظر داشته باشه
به طرز مودبانه ای گفت
_بله شما درست میگی عجیبه، ولی میشه شماهم خودت رو معرفی کنی؟
_کیم یورا هستم 19 سالمه
_خوشبختم
_
۴.۴k
۳۰ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.