پارت پنجم فیک جنگ برای عشق :
پارت پنجم فیک جنگ برای عشق :
ویو ات : رفتم تو
شامم خوردم و رفتم تو اتاقم
به امید اینکه ببینمش رفتم توی بالکن
و دیدم کنار ماشین وایستاده
+ هی یونگی
- عه اومدی
+ اگر ببیننت زندت نمیزارن
- به خاطر یه لحظه دیدنت حاضرم هر کاری بکنم
اون عشق چند سال پیش قشنگ حس میشد
که یه لحظه یاد اون اتفاقات افتادم........
و اخمام رفت تو هم
- آت ، خوبی ؟
با لحن سردی جواب دادم
+ آهوم خوبم
- آت ، یه چیزی هست.......
و دوباره مامانم
اومد توی اتاق
+ مامان چرا در نزدی؟
م.ا: چیکار میکنی ، اونجا
+ هیچی.........مامان میگم دوباره کتابم افتاد پایین
اینجا کتاب میخوندم
م.ا: من برات میارمش
+ باشه
با دستم بهش اشاره کردم و سریع رفت
کل شب توی فکرش بودم
که پیامی برام اومد
یونگی بود
چیزی که ذهنم رو درگیر کرده بود رو بهش گفتم
- میفهمم میدونم برات سخته
ولی واقعیته
نمیتونم بهت ثابت کنم
ولی اگر دوباره ازم ناراحت شدی واقعا میتونی ولم کنی و بری
جوابش این بود
ولی من نمیتونستم به این راحتی کنار بیام
چند روز با پیام دادن بهم گذشت
که صدای در خونه اومد
+ مامان باز کنم درو؟
م.ا: آره ببین کیه
+تو اینجا .....چیکار میکنی ( آروم )
- اومدم ببرمت
م.ا: کیه؟
+ زن عمو و عمو و.....پسرشون
پ.ا: بزار بیان تو
+ باشه
اومدن تو و با مامان و بابا حرف زدن و کل ماجرا رو توضیح دادن
وقتی مامان و بابا راضی شدن
گفتن که نمیخوان من دوباره باهاش باشم
چون از اول هم باهاش موافقت نکرده بودن
+ ولی مامان من دوسش دارم
پ.ا: تو هنوز بچه ای نمیفهمی
+ بابا من ۲۳ سالمه ، دیگه بزرگ شدم
پ.ا: وقتی ما اجازه ندیم میخوای چیکار کنی ؟
+ ولی بابا
پ.ا: ولی نداره
برو تو اتاق
من رفتم توی اتاق
تصمیم گرفتم که برم توی بالکن و یکمی نفس بکشم
که دیدم اونا بیرونن
و دارن بهم اشاره میکنن
که ۱۵ دقیقه دیگه برم پایین
منم همین کارو کردم و رفتم پایین به بهونه آشغالا رو بیرون گذاشتن
+ بله؟
م.ی: میتونیم اونا رو راضی کنیم
ولی قبلش خودت میخوای با یونگی باشی
+ آره ........مطمئنم هنوز عاشقشم
پس یه نقشه بهم دادن
که خیلی جالب بود و بنظر عملی بود
ویو ات : رفتم تو
شامم خوردم و رفتم تو اتاقم
به امید اینکه ببینمش رفتم توی بالکن
و دیدم کنار ماشین وایستاده
+ هی یونگی
- عه اومدی
+ اگر ببیننت زندت نمیزارن
- به خاطر یه لحظه دیدنت حاضرم هر کاری بکنم
اون عشق چند سال پیش قشنگ حس میشد
که یه لحظه یاد اون اتفاقات افتادم........
و اخمام رفت تو هم
- آت ، خوبی ؟
با لحن سردی جواب دادم
+ آهوم خوبم
- آت ، یه چیزی هست.......
و دوباره مامانم
اومد توی اتاق
+ مامان چرا در نزدی؟
م.ا: چیکار میکنی ، اونجا
+ هیچی.........مامان میگم دوباره کتابم افتاد پایین
اینجا کتاب میخوندم
م.ا: من برات میارمش
+ باشه
با دستم بهش اشاره کردم و سریع رفت
کل شب توی فکرش بودم
که پیامی برام اومد
یونگی بود
چیزی که ذهنم رو درگیر کرده بود رو بهش گفتم
- میفهمم میدونم برات سخته
ولی واقعیته
نمیتونم بهت ثابت کنم
ولی اگر دوباره ازم ناراحت شدی واقعا میتونی ولم کنی و بری
جوابش این بود
ولی من نمیتونستم به این راحتی کنار بیام
چند روز با پیام دادن بهم گذشت
که صدای در خونه اومد
+ مامان باز کنم درو؟
م.ا: آره ببین کیه
+تو اینجا .....چیکار میکنی ( آروم )
- اومدم ببرمت
م.ا: کیه؟
+ زن عمو و عمو و.....پسرشون
پ.ا: بزار بیان تو
+ باشه
اومدن تو و با مامان و بابا حرف زدن و کل ماجرا رو توضیح دادن
وقتی مامان و بابا راضی شدن
گفتن که نمیخوان من دوباره باهاش باشم
چون از اول هم باهاش موافقت نکرده بودن
+ ولی مامان من دوسش دارم
پ.ا: تو هنوز بچه ای نمیفهمی
+ بابا من ۲۳ سالمه ، دیگه بزرگ شدم
پ.ا: وقتی ما اجازه ندیم میخوای چیکار کنی ؟
+ ولی بابا
پ.ا: ولی نداره
برو تو اتاق
من رفتم توی اتاق
تصمیم گرفتم که برم توی بالکن و یکمی نفس بکشم
که دیدم اونا بیرونن
و دارن بهم اشاره میکنن
که ۱۵ دقیقه دیگه برم پایین
منم همین کارو کردم و رفتم پایین به بهونه آشغالا رو بیرون گذاشتن
+ بله؟
م.ی: میتونیم اونا رو راضی کنیم
ولی قبلش خودت میخوای با یونگی باشی
+ آره ........مطمئنم هنوز عاشقشم
پس یه نقشه بهم دادن
که خیلی جالب بود و بنظر عملی بود
۳.۴k
۲۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.