p2
نیکو
"فردا"
"صبح"
جفت یه خونه که سایه داشت خواب بودم...بیدار شدم
روبه روم دیدم در قصر باز بود..
نیکو : شاید..بتونم برش گردونم
"معرفی نیکو"
اسم : یویی نیکو
سن : 17
تایپ :INFJ
"قصر"
÷عالیجناب...قول میدیم که اونو پیدا کنیم...احتمالا تو قصر گم شده
ساینو: اگه گم شده بود تا الان پیداش میکردین...بیرون قصر رو ببینین حتی اگه شده مردم رو قتل عام کنین فقط اون گردن بدنمو پیدا کنین"عصبی"
نیکو : اخ..اییی
£یه بیگانه وارد قصر شد!
اون شخصی که یه لباس محافظی و نیزه دستش بود منو انداخت رو زمین...از درد باعث شد اشک تو چشمام جمع بشه...
نیکو : صبر کنین من کار بدی نمیخوام بکنم
سرمو بلند کردم که با پسری خوش قیافه با چشم های تقریبا به رنگ قرمز و موهای سفید رو بالا سرم دیدم...
نیکو : اینجا..یه حاکم هست درسته؟..اون کجاست؟!
ساینو : منم...یه رعیت اومده داخل قصر غوغا بپا کرده...تازه با کمال پر رویی دنبال حاکم اینجا میگردی ؟
"معرفی ساینو"
ساینو
سن : ۱۹
تایپ : ENTJ
اولین پسر و حاکم مصر
نیکو :ا..اخه
ساینو: اصلا کی بهت اجازه صحبت کردن رو داد؟..دیدن چهره حاکم یه جرمه...علاوه بر این مساوی با کشتن شماست!
نیکو :"اشک ریختن" ص..صبر کنین
اون پسر...یک نیزه بلند کرد و به سمتم نشونه گرفت
نیکو : خ...خدایا..کمک..هق.."گریه"
ساینو :"شوکه"
چشمامو بستم اما اتفاقی نیوفتاد...چشمامو تا نیمه باز کردم اون پسره نیزشو انداخت زمین.
همه محافظا هم ازم فاصله گرفتن
چه اتفاقی افتاد؟..
=ا..الان میفهمیم چرا شکلش اینطوریه...اون مثل نور میدرخشه!..تازه رنگ موهاش هم مثل نور روشنه...
چرا همه به موهام که رنگ کردم شک کردن؟...
¥ا..اون...یه فرشته فرستاده شده از طرف خدایانه!...
نیکو : فرشته؟
حالا که ملتفت شدم..انگار تو دوره تحقیقاتم...وقتی وارد اون زیر زمین ناشناخته شدم...سر از یه دنیای دیگه برداشتم...که شیطان رو میپرستیدن !
"فردا"
"صبح"
جفت یه خونه که سایه داشت خواب بودم...بیدار شدم
روبه روم دیدم در قصر باز بود..
نیکو : شاید..بتونم برش گردونم
"معرفی نیکو"
اسم : یویی نیکو
سن : 17
تایپ :INFJ
"قصر"
÷عالیجناب...قول میدیم که اونو پیدا کنیم...احتمالا تو قصر گم شده
ساینو: اگه گم شده بود تا الان پیداش میکردین...بیرون قصر رو ببینین حتی اگه شده مردم رو قتل عام کنین فقط اون گردن بدنمو پیدا کنین"عصبی"
نیکو : اخ..اییی
£یه بیگانه وارد قصر شد!
اون شخصی که یه لباس محافظی و نیزه دستش بود منو انداخت رو زمین...از درد باعث شد اشک تو چشمام جمع بشه...
نیکو : صبر کنین من کار بدی نمیخوام بکنم
سرمو بلند کردم که با پسری خوش قیافه با چشم های تقریبا به رنگ قرمز و موهای سفید رو بالا سرم دیدم...
نیکو : اینجا..یه حاکم هست درسته؟..اون کجاست؟!
ساینو : منم...یه رعیت اومده داخل قصر غوغا بپا کرده...تازه با کمال پر رویی دنبال حاکم اینجا میگردی ؟
"معرفی ساینو"
ساینو
سن : ۱۹
تایپ : ENTJ
اولین پسر و حاکم مصر
نیکو :ا..اخه
ساینو: اصلا کی بهت اجازه صحبت کردن رو داد؟..دیدن چهره حاکم یه جرمه...علاوه بر این مساوی با کشتن شماست!
نیکو :"اشک ریختن" ص..صبر کنین
اون پسر...یک نیزه بلند کرد و به سمتم نشونه گرفت
نیکو : خ...خدایا..کمک..هق.."گریه"
ساینو :"شوکه"
چشمامو بستم اما اتفاقی نیوفتاد...چشمامو تا نیمه باز کردم اون پسره نیزشو انداخت زمین.
همه محافظا هم ازم فاصله گرفتن
چه اتفاقی افتاد؟..
=ا..الان میفهمیم چرا شکلش اینطوریه...اون مثل نور میدرخشه!..تازه رنگ موهاش هم مثل نور روشنه...
چرا همه به موهام که رنگ کردم شک کردن؟...
¥ا..اون...یه فرشته فرستاده شده از طرف خدایانه!...
نیکو : فرشته؟
حالا که ملتفت شدم..انگار تو دوره تحقیقاتم...وقتی وارد اون زیر زمین ناشناخته شدم...سر از یه دنیای دیگه برداشتم...که شیطان رو میپرستیدن !
۴.۷k
۰۷ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.