p4
"نیکو"
اوههه خیلی ترسناک بود..گفتم الان که منو بکشه
اشکامو پاک کردم و رفتم سمت ظرف
شروع کردم به خوردن.
نیکو : خ..خوشمزست"اکلیلی شدن"
بعد از خوردن ظرفمو بلند کردم و از اتاق اومدم بیرون که اونو ببرم اشپز خونه..اما نمیدونستم کجاست..
همه سربازا یه جوری نگاه میکنن...ها صبر کن...به داخل اتاق نگاه کردم
نیکو : ک..کیفم...
ن..نه!..اگه کسی وسایل داخل رو ببینه کل تاریخ بهم میریزه..
شروع کردم به دوییدن
تروخدا کسی داخل اونو نبینه...
رفتم داخل یه اتاق
نیکو :"شوکه"
ساینو : هوم؟
ک...کیفم
نیکو : ن..نه! تروخدا داخلشو نبینین
رفتم سمتش خواستم ازش بگیرم اما منو به دیوار کوبید
ساینو : فک نکن گزاشتم اینجا بمونی...
"صدای شکستن"
ساینو :"با شوک برگشتن"
وقتی منو به دیوار کوبید...ظرف سفالی که توی دکور بود افتاد رو سرم
نیکو :"جیغ زدن از درد"
یدفه اومد سمتم و بغلم کرد...از حرکتش جا خوردم
ساینو : م..من معذرت میخوام.
نیکو : درد دارههه.."گریه"ک..کیف..کیف!!!
به اطراف نگاه کردم رفتم سمت کیفم و اونو بغل کردم..و در مقابل اون حاکم سجده کردم
نیکو : م..من معذرت میخوام .قول میدم دیگه کار بدی نمیکنم..اما..لطفا کاری این کیف نداشته باشین..من نمیخوام برا کسی اتفاق بدی بیوفته
ساینو: منظورت چیه که نمیخوای برا کسی اتفاق بیروفته ؟مگه چی داخلشه؟"سرد"
واقعا خسته شدم...
نیکو :"اشک ریختن"
ساینو :"جاخوردن"
نیکو : حتی اگه بگم هیچکی نمیفهمه!...هیچکی..."گریه"
کیفمو بردم و از اتاق خواستم برم بیرون که به یه زنی برخورد کردم
_اوه..ها؟
یه زن پشت در بود...یهویی اون حاکم با دستش صورتشو پوشوند
_ ت..تو کیی؟!!ساینو!!
ساینو: کی بهت اجازه ورود به قصر رو داده؟!!!
صورتشو پوشونده؟
نیکو : اه...ب..برو بیرون!
_چطور جرعت میکنی با یه نجیب زاده اینطور صحبت میکنی؟! ساینو!..ما دیگه میخوام نامزد کنیم..برا چی خودتو ازمون قایم میکنی؟!و این دختر کیه؟!!!
ساینو : بهت گفته بودم دیگه اینجا نبینمت!"داد"
اون زنه خواست هولم بده اما نزاشتم
نیکو : اهه...برو بیرونننن
هولش دادم
نیکو : اون نمیخواد کسی ببینتش! برو!
_رعیت زاده بدبخت
منو از موهام گرفت و یه چاقو در اورد
نیکو : ن..نه! نه نکنننن موهاممم ولم کننن
_هاا موهاتو دوست داری؟..پس چطوره که برات ببرمشون..که بفهمی با کی طرفی
نیکو : هق..نه..تروخدا
یدفه یه شمشیر روی گردنش قرار گرفت
ساینو : ولش کن!
ماسک پوشید؟
_"ترسیدن"
منو ول کرد و اون حاکم که اسمش ساینو بود منو کشید سمتش
ساینو : برو و به پدرت بگو...اگه یکیتونو اینجا دیدم کل خاندانتونو باهم میسوزونم
_یعنی باورم نمیشه..از همچین رعیت زاده ای خوشت میاد...چهرتو دیده..نجاتش میدی..تو کی اینجوری بودی
ساینو: حرفمو نشنیدی؟
_اه...ایشششش"رفتن"
ساینو....ساینو...
نیکو :"شوکه"
اوههه خیلی ترسناک بود..گفتم الان که منو بکشه
اشکامو پاک کردم و رفتم سمت ظرف
شروع کردم به خوردن.
نیکو : خ..خوشمزست"اکلیلی شدن"
بعد از خوردن ظرفمو بلند کردم و از اتاق اومدم بیرون که اونو ببرم اشپز خونه..اما نمیدونستم کجاست..
همه سربازا یه جوری نگاه میکنن...ها صبر کن...به داخل اتاق نگاه کردم
نیکو : ک..کیفم...
ن..نه!..اگه کسی وسایل داخل رو ببینه کل تاریخ بهم میریزه..
شروع کردم به دوییدن
تروخدا کسی داخل اونو نبینه...
رفتم داخل یه اتاق
نیکو :"شوکه"
ساینو : هوم؟
ک...کیفم
نیکو : ن..نه! تروخدا داخلشو نبینین
رفتم سمتش خواستم ازش بگیرم اما منو به دیوار کوبید
ساینو : فک نکن گزاشتم اینجا بمونی...
"صدای شکستن"
ساینو :"با شوک برگشتن"
وقتی منو به دیوار کوبید...ظرف سفالی که توی دکور بود افتاد رو سرم
نیکو :"جیغ زدن از درد"
یدفه اومد سمتم و بغلم کرد...از حرکتش جا خوردم
ساینو : م..من معذرت میخوام.
نیکو : درد دارههه.."گریه"ک..کیف..کیف!!!
به اطراف نگاه کردم رفتم سمت کیفم و اونو بغل کردم..و در مقابل اون حاکم سجده کردم
نیکو : م..من معذرت میخوام .قول میدم دیگه کار بدی نمیکنم..اما..لطفا کاری این کیف نداشته باشین..من نمیخوام برا کسی اتفاق بدی بیوفته
ساینو: منظورت چیه که نمیخوای برا کسی اتفاق بیروفته ؟مگه چی داخلشه؟"سرد"
واقعا خسته شدم...
نیکو :"اشک ریختن"
ساینو :"جاخوردن"
نیکو : حتی اگه بگم هیچکی نمیفهمه!...هیچکی..."گریه"
کیفمو بردم و از اتاق خواستم برم بیرون که به یه زنی برخورد کردم
_اوه..ها؟
یه زن پشت در بود...یهویی اون حاکم با دستش صورتشو پوشوند
_ ت..تو کیی؟!!ساینو!!
ساینو: کی بهت اجازه ورود به قصر رو داده؟!!!
صورتشو پوشونده؟
نیکو : اه...ب..برو بیرون!
_چطور جرعت میکنی با یه نجیب زاده اینطور صحبت میکنی؟! ساینو!..ما دیگه میخوام نامزد کنیم..برا چی خودتو ازمون قایم میکنی؟!و این دختر کیه؟!!!
ساینو : بهت گفته بودم دیگه اینجا نبینمت!"داد"
اون زنه خواست هولم بده اما نزاشتم
نیکو : اهه...برو بیرونننن
هولش دادم
نیکو : اون نمیخواد کسی ببینتش! برو!
_رعیت زاده بدبخت
منو از موهام گرفت و یه چاقو در اورد
نیکو : ن..نه! نه نکنننن موهاممم ولم کننن
_هاا موهاتو دوست داری؟..پس چطوره که برات ببرمشون..که بفهمی با کی طرفی
نیکو : هق..نه..تروخدا
یدفه یه شمشیر روی گردنش قرار گرفت
ساینو : ولش کن!
ماسک پوشید؟
_"ترسیدن"
منو ول کرد و اون حاکم که اسمش ساینو بود منو کشید سمتش
ساینو : برو و به پدرت بگو...اگه یکیتونو اینجا دیدم کل خاندانتونو باهم میسوزونم
_یعنی باورم نمیشه..از همچین رعیت زاده ای خوشت میاد...چهرتو دیده..نجاتش میدی..تو کی اینجوری بودی
ساینو: حرفمو نشنیدی؟
_اه...ایشششش"رفتن"
ساینو....ساینو...
نیکو :"شوکه"
۴.۱k
۰۸ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.