هیچکسو جز اون نداشتم مامان و بابا هم هستن ولی بنظرم بود
هیچکسو جز اون نداشتم، مامان و بابا هم هستن ولی بنظرم بود و نبود من براشون مهم نیست، و همچنین بود و نبود اونا برای من...
ولی میدونم اونا برای هوسوک مهمن، هرچی نباشه پدرو مادر واقعیشن...
بعد کمی هوسوک با لبخند اومد
تعجب کردم، چرا یهو خوشحال شد؟
+هوسوکا حالت خوبه؟
_چرا بد باشم؟ عالیم
+میگم... میشه یکم بهم وقت بدی؟
_تا هروقت خواستی میتونی فکر کنی
+ممنونم
لبخندی زد که چال گونه قشنگش معلوم شد..
بعد خوردن غذامون تصمیم گرفتیم برگردیم
تا رسیدیم خونه مامان هوسوکو برد تو اشپز خونه و غذایی که مخصوصش درست کرده بود جلوش گذاشت
~بخور پسرم
_اوما... من غذا خوردم، با ا.ت رستوران بودیم
~چی؟ با ا.ت؟ هوسوک مگه ما باهم حرف نزدیم؟
_نه فقط شما حرفاتون رو زدید
بغل دیوار وایساده بودم بخاطر همین بهم دید نداشتن و نمیدونستن دارم میشنوم
~بس کن... بهت گفتم نه
_پس منم با ا.ت ازینجا میرم
~منظورت چیه؟ میخوای فرار کنی؟
_یاااا اوما مگه زندانیم اینجا، اگه میخواستم فرار کنم نمیگفتم فقط میخوام با ا.ت زندگی کنم همین...
~یااا هوسوکا بس کن اون خواهرته
_اگه هست چرا بینمنو اون فرق میزاری؟ همیشه بیشتر به من توجه میکنی، غذای مورد علاقمو درست میکنی، همش لوسم میکنی، جوری رفتار میکنی انگار هنوز بچم... ا.ت نه بچه شماس نه بابا، شماهم همش بینمون فرق میزارید، هم من خسته شدم هم ا.ت، بخاطر همین میخوام برم، دوست دارم با ا.ت جدا زندگی کنم...
اینو گفت و از اشپرخونه بیرون اومد که منو دید
اول سرشو پایین انداخت ولی بعد دستمو گرفت
_بیا بریم اتاقم کارت دارم
به سمت اتاقش رفت که منم دنبالش کشیده شدم
وارد اتاقش شدیمو درو بست
_حتما حرفامو شنیدی، لطفا ناراحت نشو، میخواستم...
+نه ازت ناراحت نیستم، حرفات درست بود،از مامان ناراحتم...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پارت اخر نزدیکه🤧
ولی میدونم اونا برای هوسوک مهمن، هرچی نباشه پدرو مادر واقعیشن...
بعد کمی هوسوک با لبخند اومد
تعجب کردم، چرا یهو خوشحال شد؟
+هوسوکا حالت خوبه؟
_چرا بد باشم؟ عالیم
+میگم... میشه یکم بهم وقت بدی؟
_تا هروقت خواستی میتونی فکر کنی
+ممنونم
لبخندی زد که چال گونه قشنگش معلوم شد..
بعد خوردن غذامون تصمیم گرفتیم برگردیم
تا رسیدیم خونه مامان هوسوکو برد تو اشپز خونه و غذایی که مخصوصش درست کرده بود جلوش گذاشت
~بخور پسرم
_اوما... من غذا خوردم، با ا.ت رستوران بودیم
~چی؟ با ا.ت؟ هوسوک مگه ما باهم حرف نزدیم؟
_نه فقط شما حرفاتون رو زدید
بغل دیوار وایساده بودم بخاطر همین بهم دید نداشتن و نمیدونستن دارم میشنوم
~بس کن... بهت گفتم نه
_پس منم با ا.ت ازینجا میرم
~منظورت چیه؟ میخوای فرار کنی؟
_یاااا اوما مگه زندانیم اینجا، اگه میخواستم فرار کنم نمیگفتم فقط میخوام با ا.ت زندگی کنم همین...
~یااا هوسوکا بس کن اون خواهرته
_اگه هست چرا بینمنو اون فرق میزاری؟ همیشه بیشتر به من توجه میکنی، غذای مورد علاقمو درست میکنی، همش لوسم میکنی، جوری رفتار میکنی انگار هنوز بچم... ا.ت نه بچه شماس نه بابا، شماهم همش بینمون فرق میزارید، هم من خسته شدم هم ا.ت، بخاطر همین میخوام برم، دوست دارم با ا.ت جدا زندگی کنم...
اینو گفت و از اشپرخونه بیرون اومد که منو دید
اول سرشو پایین انداخت ولی بعد دستمو گرفت
_بیا بریم اتاقم کارت دارم
به سمت اتاقش رفت که منم دنبالش کشیده شدم
وارد اتاقش شدیمو درو بست
_حتما حرفامو شنیدی، لطفا ناراحت نشو، میخواستم...
+نه ازت ناراحت نیستم، حرفات درست بود،از مامان ناراحتم...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پارت اخر نزدیکه🤧
- ۱.۵k
- ۰۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط